21/ آبان/ 90
امروز صبح اولین تجربه ای بود که شما رو با سرویس آوردم مهد و شاید چون عادت نداشتم خیلی سخت بود...تا دم ایستگاه سرویس که خواب بودی و با اون همه لباسی که پوشوندمت و وسایل خودم و شما و دست راست چلاخ خیلی سختم شد...
توی دانشگاه با اون همه شیب و پیاده روی دیگه نگو...اما مش یاد دوستات و ماماناشون میفتادم که ماشین ندارن خودمو دلداری میدادم و به خودم هم قول داده بودم که تو هر شرایطی محکم باشم...
هر چند وقتی خواستم سفارش دلتنگیتو از شمال و کساییکه دوسشون داشتی به سهیلا جون بکنم، اشکم درومد و تا دم پژوهشکده نتونستم خودمو کنترل کنم...با مامان محیا عظیمی اومد بالا و دلم اصلا نمیخواست ازت دور بشم...آخه این چند روز خیلی بهت عادت کردم...
اما باز هم خدا رو شکر که تو دختر نازمو دارم و این هر لحظه بمن انرژی میده...و حس بدی که کنارش هست اینه که همش میترسم که از دستت بدم... و این خیلی آزارم میده... حتی شبها چند بار بیدار میشم که ببینم هستی یا نه...این حس رو اصلا دوست ندارم و بعد از از دست دادن عزیزی چند سال پیش با خودم عهد کردم که دیگه حتی به پدر و مادرم هم دل نبندم...اما چه کنم که عشق به دختر ناز و ملوسم اونقدر شیرینه که نمیشه جلوش ایستاد...
دختر نازم..ایشاله عاقبت بخیر بشی و خدا همیشه بهترینها رو برات بخواد...
خیلی امروز تو محیط کارم دلتنگی کردم و بالاخره ساعت 3 شد و همکارم که همسایه مون هم هست ( خانم ن) ما رو تا دم خونه رسوند و بعدش با شما رفتیم سوپر و بعدش هم برای تولدت تو مهد کیک سفارش دادیم و شمع و فشفشه و بادکنک خریدیم و بارون دوباره شروع شد و اومدیم خونه...بردمت حموم و کلی آب بازی کردی...
بابایی هم زنگ زد که امروز داره میاد خونه و کلی شما دلت براش تنگ شده بود و کلی ترکوندین و من هم براتون شام درست کردم و اما چون کمی سرم درد میکرد زود خوابیدم و قبلش میدیدم که چطور برات شعر میخونه و شما تکرار میکنی...و میخندین...و نفهمیدم کی خوابیدین..
عکس هم ندارم شرمنده حسش نبود...