محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

21/ آبان/ 90

1390/8/22 11:21
نویسنده : مامان مریم
362 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح اولین تجربه ای بود که شما رو با سرویس آوردم مهد و شاید چون عادت نداشتم خیلی سخت بود...تا دم ایستگاه سرویس که خواب بودی و با اون همه لباسی که پوشوندمت و وسایل خودم و شما و دست راست چلاخ خیلی سختم شد...

توی دانشگاه با اون همه شیب و پیاده روی دیگه نگو...اما مش یاد دوستات و ماماناشون میفتادم که ماشین ندارن خودمو دلداری میدادم و به خودم هم قول داده بودم که تو هر شرایطی محکم باشم...

هر چند وقتی خواستم سفارش دلتنگیتو از شمال و کساییکه دوسشون داشتی به سهیلا جون بکنم، اشکم درومد و تا دم پژوهشکده نتونستم خودمو کنترل کنم...با مامان محیا عظیمی اومد بالا و دلم اصلا نمیخواست ازت دور بشم...آخه این چند روز خیلی بهت عادت کردم...

اما باز هم خدا رو شکر که تو دختر نازمو دارم و این هر لحظه بمن انرژی میده...و حس بدی که کنارش هست اینه که همش میترسم که از دستت بدم... و این خیلی آزارم میده... حتی شبها چند بار بیدار میشم که ببینم هستی یا نه...این حس رو اصلا دوست ندارم و بعد از از دست دادن عزیزی چند سال پیش با خودم عهد کردم که دیگه حتی به پدر و مادرم هم دل نبندم...اما چه کنم که عشق به دختر ناز و ملوسم اونقدر شیرینه که نمیشه جلوش ایستاد...

دختر نازم..ایشاله عاقبت بخیر بشی و خدا همیشه بهترینها رو برات بخواد...

خیلی امروز تو محیط کارم دلتنگی کردم و بالاخره ساعت 3 شد و همکارم که همسایه مون هم هست ( خانم ن) ما رو تا دم خونه رسوند و بعدش با شما رفتیم سوپر و بعدش هم برای تولدت تو مهد کیک سفارش دادیم و شمع و فشفشه و بادکنک خریدیم و بارون دوباره شروع شد و اومدیم خونه...بردمت حموم و کلی آب بازی کردی...

بابایی هم زنگ زد که امروز داره میاد خونه و کلی شما دلت براش تنگ شده بود و کلی 20800000ترکوندین و من هم براتون شام درست کردم و اما چون کمی سرم درد میکرد زود خوابیدم و قبلش میدیدم که چطور برات شعر میخونه و شما تکرار میکنی...و میخندین...و نفهمیدم کی خوابیدین..

عکس هم ندارم شرمنده حسش نبود...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

امان آبتین
21 آبان 90 12:21
مریم جون عکسای تولد آبتین و گذاشتم میتونی ببینی . و نظر بدی


دیدم خیلی ناز بود دوماد بشه ایشاله
محیا
21 آبان 90 14:05
زندگی باید کرد، گاه با یک گل سرخ، گاه بایک دل تنگ، گاه باید روید در پس یک باران، گاه باید خندید بر غم بی پایان....
مامان پریاگلی
21 آبان 90 19:32
شباتون پر از ستاره
دلاتون لبریز خنده
چشاتون غرق درخشش
تنتون همیشه سالم



مرسی خاله مهربون که به یادمونی
مامان امیرناز
23 آبان 90 9:05
سلام به دوست با احساسم ایشالا عروسی دختر نازت و می بینی همیشه به چیزای خوب فکر کن که واست اتفاق بیفته واقعا تو یه مدرسه بودیم یادم نمیاد شاید از فامیلت یادم بیاد مواظب خودت و دختر ناز باش راستی رمز پست هامو خصوصی واست می ذارم


مرسی عزیزم. لطف داری بمن