18/ آبان/ 90
صبح به همکارام زنگ زدم و گفتن ما نمیریم سر کار...از شدت برف ولنجک... اما من با همه سختیش ساعت ٦ صبح شما رو آماده کردم و رفتیم...سوز و برف بیداد میکرد. از بس زود راه افتاده بودم ٦:٢٠ رسیدم دانشگاه و دیدم درش بسته است و نگهبان گفت دانشگاه تعطیله...
نمیدونین چی شدم...اما خبر خوبی بود برگشتم خونه و تصمیم گرفتم بی خیال کلاس فردا بریم شمال. با بابلسیر... با ٣٠ هزار تومن کرایه، خیلی راحت اومدیم...وجاده هم خیلی خوب و بود فقط برف اطراف جاده نشسته بود...
ظهر دایی جون اومد دنبالمون و نهار اونجا موندیم...خیلی عجله داشتیم که بریم خونه مادرجون تا خستگیهامونو در کنیم و از طرفی همه منتظر ما بودن...مخصوصا سنا توچولو...
این هم چند تا عکس از سنا توچولو:
این هم عکسی از سنا که بد افتاده اما خداییش خنده دار شده دلم نیومد نذارم...
الان هم خونه مهرناز جونی و داری عشق میکنی و من هم دارم با اینترنت پر سرعتشون واست مینویسم...خاله جون هم از مشهد واست توپ و هواپیمای چرخ و دسته دار که راه میره و زبونشو در میاره و جوراب و خوردنی خرید اما نمیدونم چرا ازش عکس ننداختم..ایشاله سفرهای بزرگتر...
خلاصه خیلی بهت خوش گذشت تا اینجا!!!