محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

7/آبان / 90

1390/8/22 14:18
نویسنده : مامان مریم
2,062 بازدید
اشتراک گذاری

بخاطر مامان صدف که عکس دخملشو ببینه این پست رو زودتر از روزهای گذشته نوشتم

امروز بارون بسیار شدیدی اومد و از 6:30 که راه افتادیم به زور 8 رسیدیم دانشگاه...تو راه هم کلی تغذیه کردیم تا از گشنگی پس نیفتیم...شما هم وسط راه خوابیدی...کلی هم پوشوندمت...

از اینکه سر صبح بیدارت کردیم کلی من و باباعلی دلمون برات سوخت...اما چه میشه کرد ایشاله در آینده نتیجه اش رو ببینی...خیلی از کوچولوها تو شرایط شمان و حتی بدتر...خیلیها پیاده و یا باسرویس میان...دعا کنیم ماماناشون رانندگی یاد بگیرن و اگه بلدن خدا بهشون ماشین بده تا اونا هم راحتر بیان و برن...

خواب بودی که گذاشتمت مهد:

ملوسک من

قربون موهای شونه نکرده ات برم...رویا جون گفت بیدار شدی مرتبت میکنه..

و این هم صدفی وروجک که درحال جنب و جوش و موبایلم هم که لرزه گیر نداره...اونوقت عکسها این شکلی میشن:

در حال ژست گرفتن

حسم واسه عکس گرفتن از صدفی ازونجایی دست داد که  داشت سر کمد بچه های فسولی میکرد و مای بی بی ها رو بهم میریخت و تا خودمو  آماده کنم صحنه از دست رفت...

نیم ساعت دیرتر از روزهای دیگه اومدم دنبالت چون جلسه داشتم و شما تنها موندی و شروع کردی به گریه...نمیدونم عصرهایی که کلاس دارم میخوای چیکار کنی...بارون هم که ول کن نیست واقعا ترافیکها رو ازونچه که بود بدتر کرده...بالاخره رسیدیم خونه

تو حياط هم كه طبق معمول بالا نمياي و اينبار ميخواي با من دالي موشي كني:

ماني محيا كوشش؟؟؟؟

دالي ماني

امشب همه خونه دایی جون عباس هستن و تولد سحر هم هست و منهم کادوشو فرستادم....منم دلم گزفت و یهو قاط زدم که کلا انتقالی بگیرم و بریم شمال...اما خودمو آروم کردم...الان هم میگی بسه و نمیذاری بنویسم... خیلی امروز دلم گرفته گلم..این هم عکسهای تولد سحر و سنا که بعدا بدستم رسید:

اين هم كارهاي عصرت به روايت تصوير:

اينجا داري كراكر ماهي كه مادرجون از شمال برات آورد رو ميخوري و البته با ادا و چقدر خوشت اومد. حالا تموم شد بايدبگردم و مدلشو اينجا پيدا كنم...

محيا و كراكر ماهي

بچه از كنار تلويزيون بيا عقب:

جديدا از هرچي خوشت نمياد ميگي تربيت. به مادرجون هم ميگفتي...نميدونم از كجا ياد گرفتي...اينجا هم يكي نثارم كردي...

رفتي سراغ دفترچه بيمه ام. خدا به دادش برسه..

بعدش هم كتاب زباني رو كه يه روزهايي تو موسسه تدريسش ميكردم برداشتي و چون ديگه به دردم نميخورد دادمش بخوني و عكساشو ببيني:

محيا: ماماني اين چيه؟

به موهاي اين دخمل كه نميذاره ببندمش هم دقت بفرماييد:

ماماني اين چيه؟؟؟

بعدش هم نون انداختي تو شيشه شير بازيت و داشتي به من شير ميدادي و من مجبور بودم با اينهمه كار بشينم و شير بخورم و میگفتی مانی شیر بخور:

يه زنگ به  مامان بزرگ زدم تا ازش بابت ماهيهايي كه از شمال برامون فرستاد تشكر كنم...شما هم براش شعر خوندي و اونهم كلي ذوق كرد...براي دايي جون اكبر هم خوندي..

اين هم از ماهيهاي بيچاره كه تو فريزر هم از دست دوربين ماني در امون نيستن:

بعدش هم نميذاشتي پوشك ببندمت و اينجوري تو خونه ميگشتي..چكمه هامو هم تازه كشف كردي..

اولش خوشحال شدم ميخواي جيشتو بگي...

اما كمي بعد ديدم داري ميدويي سمت حموم ... بله!!! كاري رو كه نبايد كردي...شانس آوردم رو سراميك بود...به هزار زحمت تميزش كردم...شانس آووردم شماره 1 بود..

اينجا هم داري آهنگ منصور رو براي N امين بار ميبيني و ميرقصي...

بالاخره بخاطر خاله یاسی گذاشتی موهاتو شونه کنم و ناخنتو بگیرم...

شب هم بابايي مثل هميشه CD ( خاله نسرین) خريد و ديدي و بعد شام تا دیدی دارم جامونو میندازم گفتی نخوابیم تلفیسیون ببینیم و گریستی وخوابيدي!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان صدف
7 آبان 90 13:06
خاله مریم ممنون که از دخترم عکس گرفتی


خواهش میکنم
داداشی
7 آبان 90 23:16
سلام وب زیبایی دارین
خدا براتون حفظ کنه محیا کوچولو رو
و همینطور دخمل خوشگل مامان صدف


ممنون داداشي
مامان طاها
8 آبان 90 21:31
خیلی نازه خدا حفظش کنه.


مرسی خاله مهربون