محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

20/آبان/90

1390/8/21 11:18
نویسنده : مامان مریم
567 بازدید
اشتراک گذاری

صبح جمعه با همکاری که کردی 8 از خواب بیدار شدیم..( نه کله سحر)..آخه نصفه های شب چندین بار بیدار شدی..چون جات عوض شده بود راحت نبودی...

 اما من همچنان خوابم میومد...با خاله جون سمانه تصمیم گرفتیم بریم جمعه بازار یه دوری بزنیم...شما پیش خاله جون وحیده موندی و کلی اذیتش کردی و کلی براشون زبون ریختی و اونا هم حال میکردن...

خاله جون عسل رفته بود مراسم بابای عاطفه ( عروس خاله) اما من نرفتم. اصلا حوصله ام به عزاداری نمیکشید...واسه اینکه عاطفه جون ناراحت نشه دیروز یه سری بهش زدم...

مهرناز اومد خونه مادر جون و کمی تو حیاط با هم بازی کردین... 

اونقدر قشنگ میگفتی اسکوتر که آدم دلش ضعف میکرد:

محیا و مهرناز

قربون اون ذوق کردنت اما اگه بدونی چند ساعت دیگه قراره ازشون دور بشی...بمیرم برای قلب کوچیکت

من نمیدونم چرا اینقدر مهرناز و دوست داری و براش بیقراری میکنی...بعد نهار هم تصمیم گرفتم برگردیم تهران...با اینکه ماشین سخت گیر میومد گفتم بهتره بریم تا هفته بعد و تعطیلات هم بشه مرخصی گرفت...

تا دم ماشین برسیم خواب بودی و زمانی بیدار شدی که نصف راه رو اومده بودیم...یادت اومد که تو بغل مهرناز بودی و کلی گریه کردی...اشتباهم این بود که با اتوبوس اومدیم و کلی اذیت شدیم...کلی دعا کردم تا بالاخره رسیدیم خونه...تازه فهمیدم که همش با ماشین خودمون و تو صندلی راحتت بردمت اینور و اونور و کمی سوسول شدی و ازین جور جاها خوشت نمیاد...

هر چند هرزگاهی با بچه ها بازی میکردی و ذوق میکردی و منو بوس بارون میکردی...گاهی هم روسریمو از سرم میکشیدی...اما زمانیکه بین راه پیاده شدیم و ازت خواستم کیفمو نگهداری و با تمام نیروی دستان کوچیکت اینکارو کردی به خودم بالیدم و از خدا بخاطر داشتن شما کلی تشکر کردم...

 از خستگی نه بردمت حموم و نه شام درست و حسابی بهت دادم...بابایی هم ماشینو برده بود و صبح باید با سرویس میومدیم و کمی بابتش استرس داشتم و زودی خوابیدیم...

خونه هم تا گرم بشه خیلی طول کشید...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مائده
21 آبان 90 11:07
من میدونم چرا . چون منم یه دختر خاله دارم با اینکه 20 سال از من کوچیکتره بودن با منو به همه ترجیح میده . چون من خیلی هواشو دارم و میزارم هر کاری که دلش میخواد بکنه
نگین مامان رادین
21 آبان 90 22:16
الاهی چه دخمل نازی که به مامانش کمک می کنه از طرف من دستهای کوچولوشو ببوسید


ممنونم خاله جون
مهرناز
23 آبان 90 19:03
سلام خاله جون چرا به من نگفتی این عکس رو میخوای بذاری تو سایت که مو هامو درست کنم لطفا بردارش


مهم نیست یادگاریه عزیزم