11/ آذر/ 90
صبح دیر از خواب بیدار شدیم... من هم کار خاصی نداشتم تا زود بیدار بشم و با تق تقم شما رو از خواب بیدار کنم...چیزی که کمتر اتفاق میافتاد... خیلی دلم میخواست ببرمت مراسم شیرخواران حسینی تو مصلا، اما نمیشد همت کنم پاشم... اما صبح تاسوعا تو شمال با خاله جون میبرمت مسجد جامع.. اونجا هم برگزار میشه.. بابایی تو سرما حوصله نونوایی نداشت و در نتیجه با نون فریزری صبحونه خوردیم..من هم اتو کشی و آشپزیمو تکمیل کردم و این هم اثرش: و محیا آماده برای نهار: خودمونیم... من چقدر از آشپزی تعریف کردم..آخه ازین اتفاقها تو زندگیم کم پیش میاد و فرصتشو ندارم... همین فسنجون نزدیک به 48 ساعت رو شعله کم جا افتا...