محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

11/ آذر/ 90

صبح دیر از خواب بیدار شدیم... من هم کار خاصی نداشتم تا زود بیدار بشم و با تق تقم شما رو از خواب بیدار کنم...چیزی که کمتر اتفاق میافتاد... خیلی دلم میخواست ببرمت مراسم شیرخواران حسینی تو مصلا، اما نمیشد همت کنم پاشم... اما صبح تاسوعا تو شمال با خاله جون میبرمت مسجد جامع.. اونجا هم برگزار میشه.. بابایی تو سرما حوصله نونوایی نداشت و در نتیجه با نون فریزری صبحونه خوردیم..من هم اتو کشی و آشپزیمو تکمیل کردم و این هم اثرش: و محیا آماده برای نهار: خودمونیم... من چقدر از آشپزی تعریف کردم..آخه ازین اتفاقها تو زندگیم کم پیش میاد و فرصتشو ندارم... همین فسنجون نزدیک به 48 ساعت رو شعله کم جا افتا...
13 آذر 1390

12/ آذر/90

صبح یکی یدونه ام بخیر... دیشب اونقدر دیر خوابیدی که بگمونم تا لنگ ظهر تو مهد خواب باشی.. کلید خونمو صبح گم کردم... لابد از شاهکارهای دیشب شما و شهریاره... تو مهد هم هر روز دستورالعملهای جدید میدن و کسی نیست جلوشون وایسته و چیزی بگه..کمی هم  از کارکردشون ناراحتم... اما نمیدونم از چه راهی وارد بشم که به دل نگیرن.. امروز تصمیم داشتم صحبت کنم اما نکردم... همه هم همین احساس منو دارن...اصل قضیه از بس برام سر درد آوره حوصله نوشتنشو ندارم... امشب تصمیم دارم کمی آش رشته بپزم و نذری بدم بیرون... کار دیگه ای که از دستم برنمیاد.. وسایلشو از دیروز آماده کردم...ایشاله خوب از آب در بیاد... مهد کودک هم یه لباس مشکی به همتون داد و کلی ا...
13 آذر 1390

10/آذر/90

صبح ساعت 9 بيدار شديم من هم كلاسمو نرفتم. آخه كسي نبود نگهت داره و بابايي هم...و از طرفي اجازه غيبت رو هم گرفته بودم... صبحونه براي بابايي فرني با شير و آرد برنج و براي خودمون آرد گندم ( شبيه به كاچي) درست كردم و خيلي چسبيد.. چند هفته بود كه آخر هفته ها خونه نبودم.. بنابراين افتادم به آشپزي و كار خونه... براي نهار باقالي پلو و ماهي و شب خوراك لوبيا درست كردم.. شما هم خیلی کمکم کردی. این هم اثراتش ( ماهی کف آشپزخونه): بنده خدا داشت یخش وا میشد...از رو اُپن پرتش کردی پایین.. و این هم قاتل: ( لطفا به تیپش دقت کنید) تو دستمال کشی و تا کردن لباسها و ... هم کمک کردی...اصلا دست به هر چی میزدم شما پیش قدم بودی.. ...
12 آذر 1390

9/آذر/90

 صبحت بخیر عزیزم...امروز بیدار بودی تو مهد و به موهات خودت شونه کردی... و چون خاله بهاره نیومده بود، رفتین تو کلاس آمادگی ها با دوستات پویا و هستی.. این هم عکس آیاتای کوچولو تو صفحه کامپیوتر محل کار مامان:   بعد از ظهر سريع برگشتيم سمت خونه تا بريم بانك كه فقط تا ساعت 4 باز بود.. بعدش اومديم خونه. شما هم  همش میگفتی بریم خونه شیر بخوریم و تا لباستو در نیاوردم شیرتو دادم که از نق زدن دست برداری... من هم كمي دراز كشيدم آخه خيلي خوابم ميومد..و غذاتو دادم و  بعدش رفتيم  7 حوض..بعد كيش گفتم ديگه تا اطلاع ثانوي خريد نرم اما روسري و وسيله آرايش كمي كه ميخواستم، اونجا نرفتم دنبالش... ...
12 آذر 1390

5/آذر/90

صبح آیاتای و مادرش رفتن مهد و من هم با دوچرخه خاله فرزانه رفتم سوپر نون بخرم...خیلی باحال بود. این هم رخش خاله فرزانه: دیگه وقت برگشتنه!!! خیلی خوب بود و کلی خوش گذشت با دوچرخه..سنگک داغ گرفتم و برگشتم و صبحونه مونو خوردیم و خونه رو تمیز کردیم و ساکها و چمدونها رو بستیم و ساعت ١١:٣٠ عازم فرودگاه شدیم... بموقع رسیدیم و لی هواپیما با تاخیر پرواز کرد و حدود ٢ سوار شدیم و ٣:٢٠ تهران بودیم...   تو این فاصله کلی شیطنت کردی و کف زمین خوابیدی: هوا به طرز باورنکردنی سرد بود و برف میومد..لباستو از چمدون درآوردم و سوار تاکسی فرودگاه شدیم و باز هم ترافیک و ساعت حدودهای ٦ بود رسیدیم ...
9 آذر 1390

1/آذر/90

ماه آذر هم اومد...و شما داره دوسالگیت تموم میشه...و من از داشتنت بسیار خوشبختم... صبح خیلی آروم شیر و شربتتو خوردی و تا بیام سر کارم خواب بودی..حتی تو پمپ بنزین هم بیدار نشدی.... تو کلاستون هم ده تا بچه در حال شیطونی و شما دوتا خواب!! این هم دو دوست که خوابن. اگه گفتی کی ان؟؟؟ و این دو از نمای نزدیک: قربونت برم که با آرامش تو این شلوغی خوابیدی..درسا هم اومد بالا سرت و میگفت محیا بخواب!!! ... الان ساعت از 4 بعد از ظهر گذشته و شما تو پژوهشکده پیش منی...آخه قبل رفتنم میخوام کارامو تموم کنم و دستگاهمو راه بندازم... الان هم خاله جون اینا میخوان راه بیفتن تا امشب برسند تهر...
9 آذر 1390

7/آذر/90

صبحها چون همش خوابیدی نه عکسی دارم و نه حرفی برای گفتن... دهه اول محرم صبحها دانشگاه مراسم زیارت عاشورا میذاره..از فردا برنامه ریزی میکنم حتما میرم...اگه بیدار باشی ممکنه شما رو هم ببرم گلم.. امروز به وبلاگ دوستامون سری میزنم تا ببینم این چند روزی که نبودیم چه کارهای خوبی نی نی هاشون کردند.. وقت اومدن دنبالت پویا رو دیدیم و باهاش عکس انداختیم.. این هم محیا عظیمیه که نمیدونم چطور هم تاب میخوره و هم گریه میکنه.. تو مسیر برگشت به خونه رفتم کمی خرید کردم و شما خواب خواب بودی... شماره مهد دم خونه رو گرفتم و زنگ زدم که برای 5 شنبه ها نگهت دارن...خانمه گفت قانون نیمه وقت نداریم..اما شما چون فرهنگی هستید و دانشگاه کا...
9 آذر 1390

8/ آذر/90

امروز خانم ن همسایمون چون ماشینش تصادف کرد با ما اومد..با هم مهد رسوندیمت و خواب بودی... و بعدش رفتیم زیارت عاشورا و دیدیم تعطیله و اومدیم پژوهشکده....لباستو که از کیش خریدم گذاشتم تو کیفت تا خاله بهاره برات بعد از ظهر بپوشه تا مستقیم از دانشگاه بریم خونه شهریار اینا... روز خوبی داشته باشی عزیز دلم... این هم از نقاشی امروز خودت و دوستات:   بقول داش وحید: نقاشی بکشم؟؟؟ همش راه میره تو خونه و ادا تو در میاره.. بعد از دانشگاه، یکراست رفتیم خونه خاله ندا و کلی با شهریار بازی کردی...هر چند روابط هنوز هم خیلی حسنه نیست.. از وایت بردی که براش خریدی خوشحال شد و کلی نقاشی کشیدین.. شهریار داره...
9 آذر 1390