1/آذر/90
ماه آذر هم اومد...و شما داره دوسالگیت تموم میشه...و من از داشتنت بسیار خوشبختم...
صبح خیلی آروم شیر و شربتتو خوردی و تا بیام سر کارم خواب بودی..حتی تو پمپ بنزین هم بیدار نشدی....
تو کلاستون هم ده تا بچه در حال شیطونی و شما دوتا خواب!!
این هم دو دوست که خوابن. اگه گفتی کی ان؟؟؟
و این دو از نمای نزدیک:
قربونت برم که با آرامش تو این شلوغی خوابیدی..درسا هم اومد بالا سرت و میگفت محیا بخواب!!!...
الان ساعت از 4 بعد از ظهر گذشته و شما تو پژوهشکده پیش منی...آخه قبل رفتنم میخوام کارامو تموم کنم و دستگاهمو راه بندازم...
الان هم خاله جون اینا میخوان راه بیفتن تا امشب برسند تهران تا فردا سر وقت تو فرودگاه باشیم...دعا کنین خوش بگذره...
محیا تو خونه منتظر خاله جونهاشه ( البته خیار به دست):
شب هم وسایل سفرو جمع کردم و خاله جون اینا ساعت 11 شب رسیدن و من و شما خواب بودیم و بابایی رفت دنبالشون..