7/آذر/90
صبحها چون همش خوابیدی نه عکسی دارم و نه حرفی برای گفتن...
دهه اول محرم صبحها دانشگاه مراسم زیارت عاشورا میذاره..از فردا برنامه ریزی میکنم حتما میرم...اگه بیدار باشی ممکنه شما رو هم ببرم گلم..
امروز به وبلاگ دوستامون سری میزنم تا ببینم این چند روزی که نبودیم چه کارهای خوبی نی نی هاشون کردند..
وقت اومدن دنبالت پویا رو دیدیم و باهاش عکس انداختیم..
این هم محیا عظیمیه که نمیدونم چطور هم تاب میخوره و هم گریه میکنه..
تو مسیر برگشت به خونه رفتم کمی خرید کردم و شما خواب خواب بودی... شماره مهد دم خونه رو گرفتم و زنگ زدم که برای 5 شنبه ها نگهت دارن...خانمه گفت قانون نیمه وقت نداریم..اما شما چون فرهنگی هستید و دانشگاه کار میکنید بهتون کمک میکنیم.. نمیدونم کار درستیه بذارمت اونجا یا نه هرچند برات یه تنوعی میشه ضمنا شما هم اهل غریبی کردن نیستی...اما ازینکه مسوولیت اتفاقایی رو که خدای نکرده برات بیفته، رو به عهده میگیرن یا نه...میدونم به بابایی بگم مخالفت میکنه..
تو خونه خیلی برنامه های تلویزیون و cd های خودت رو تماشا کردی و من رفتم یه دوشی گرفتم و شما هم وسطاش کمی بهم سر می زدی و بعد بیرون اومدن گفتی: مانی حموم رفتی؟ آفیین!!!
برات پفیلا درست کردم و گفتی: مانی نمک بریز.. و بعد دست نمکیتو به چشات زدی و دیدم قرمز شده ... پرسیدم محیا چشات چی شده گفتی : کور شده مانی!!! آخ من قربونت برم خدا نکنه..آخه کور شده رو از کجا یاد گرفتی گلم..
بعدش هم زخم جای تصادف دستم رو دیدی و گیر دادی که کرم بزنی..فدای مهربونیهات بشم من!!
بابایی اومد و با هم کلی بازی کردین و اصلا شام نخوردی و این روزها همش میخوای نون خالی با آب بخوری.. کلی هم شکمت ورم کرده...نمیدم دستت اما بابایی هی خواهشتو رد نمیکنه...بزور ساعت 11 خوابیدی..