8/ آذر/90
امروز خانم ن همسایمون چون ماشینش تصادف کرد با ما اومد..با هم مهد رسوندیمت و خواب بودی...
و بعدش رفتیم زیارت عاشورا و دیدیم تعطیله و اومدیم پژوهشکده....لباستو که از کیش خریدم گذاشتم تو کیفت تا خاله بهاره برات بعد از ظهر بپوشه تا مستقیم از دانشگاه بریم خونه شهریار اینا...
روز خوبی داشته باشی عزیز دلم...
این هم از نقاشی امروز خودت و دوستات:
بقول داش وحید: نقاشی بکشم؟؟؟ همش راه میره تو خونه و ادا تو در میاره..
بعد از دانشگاه، یکراست رفتیم خونه خاله ندا و کلی با شهریار بازی کردی...هر چند روابط هنوز هم خیلی حسنه نیست..
از وایت بردی که براش خریدی خوشحال شد و کلی نقاشی کشیدین..
شهریار داره از بیرون هیئت رو تماشا میکنه...
شیطنتهای شما دوتا تمومی نداره:
سوار بر رخش شهریار شدی:
و خاله یاسی تماشا کردین..
بعدش هم برگشتیم خونه که تا بابایی بیاد شام رو آماده کنم...
با بابایی هم بازی کردی و سر شام هم اصلا چیزی لب نزدی...سوپت رو هم نخوردی و فقط تا آخر شب گریه میکردی برای نون خالی...معده پر کن...نمیدونم چطور این عادت بد اومده تو سرت...و چند ساعت بعد خوابیدن ما خوابیدی...