30/آبان/90
امروز صبح خدا رو شکر همه چی به روال قبل برگشته بود...بابایی ماشین رو درست کرد و گذاشت تو پارکینگ، و به ما تذکری داد که اگه دیگه پنچر کردیم روش راه نریم تا خرج ده هزار تومنی رو تبدیل به 300 هزار تومن نکنم... من هم گفتم اگه خدا بخواد چشم
امروز هم از یک مسیر جدید اومدم و زود رسیدیم و شما تا 8 صبح که تو مهد بودم هنوز خواب بودی...هوا هم خوب شده
امروز و من هم علاوه بر کارم، یه سری مشغله هماهنگ کردن بلیط و واریز پول و تلفن به خاله فرزانه و ...داشتم و خدا رو شکر همه چی ok شده و مرخصی ام رو گرفتم که ایشاله چهارشنبه عازم کیش هستیم و تا شنبه...هرچند کمه اما میدونم خونه خاله فرزانه و دخملش آیاتای حسابی خوش میگذره...مخصوصا خاله جون سمانه و وحیده هم با میان...
هر چند خاله فرزانه ازونجا برامون بلیط خریده و فکس کرده آخه خیلی زیر قیمت گرفت..تازه هزینه هتل هم که نداریم و فقط میریم که خرید کنیم و بگردیم...
هرچند دوست داشتم طبق برنامه قبلی، بابا علیو خاله ندا و عمو امیر با ما باشن..اما چون شوهر خاله فرزانه از کیش رفته ماموریت، برنامه عوض شد و جو زنونه شد..اشکالی نداره...بابایی میگه به شما خوش بگذره من راضی ام...دلش میخواد بره کربلا.. مرخصی شو برای اون نگه داشته..ایشاله قسمت بشه سه تایی با هم بریم...
خاله ندا هم بجای کیش با پولش رفت واسه شهریار تخت خرید. هرچند من هم خیلی چیزها لازم دارم اما کو جا و حالا که فرصت دست داده باید رفت..تازه چند روز دیگه شما دوسال میشی و فعلا پول بلیط نداری...
پ ن: بابایی کلی سفارش شما رو کرد که یه تار مو از سر دخترم کم نشه و ... منم بهم برخورد گفتم احساس شما رو بابای من هم داره
امروز بعد دانشگاه میریم امیرآباد نوبت دکتر دارم..این روزها خیلی پا و کمرم درد میکنه..چوب شده..برم آزمایشامو نشونش بدم..امیدوارم خیلی اذیتم نکنی...
اومدم دنبالت و خیلی زود رسیدیم مطب...
دنبال جای پارک میگشتم تو خیابون که یهو دیدم دو نفر دارن واسمون دست تکون میدن...آره نیما . خانمش فرناز از دوستای خوب دانشگاهیم بودن...آخه خونشون اون دور و برهاست...خیلی از دیدنشون خوشحال شدم...نیما گفت خدا رو شکر محیا به تو نرفته و شکل علیه....ما دوتا کلا همش سر به سر هم میذاشتیم..هنوز هم جغل و شیطونن!!! آخرین بار روز معلم پارسال تو سعدآباد باهم بودیم که شما توچولو بودی...
تو نوبت نشستم و زود خسته شدی..میدونستم حالا حالاها باید بشینیم...رفتیم دور زدیم تو امیر آباد!! تو سوپر شیر و پاستیل و کیک و ...خریدم برات تا موقع معاینه مشغول باشی...
از اسانسور ساختمون هم خیلی خوشت اومده بود و کلی ذوق میکردی...
از طرفی دکتر هم رفته بود مکه و از خدا بیخبرها بدون اینکه بما بگن خانم دکتری رو جاش گذاشتن...واسه همین خیلیها کنسل کردن و رفتن...اما ازونجایی که من درد شدید داشتم موندم...برگشتیم دیگه نوبتمون شد.. تو اتاق خانم دکتر کلی اذیت کردی و از در و دیوار بالا رفتی..
کلی هم موقع معاینه گریه کردی و فکر میکردی خانم دکتر میخواد آمپولم بزنه..
تو راه برگشت خوابت برد. حوصله نداشتم برای دوربین به جمهوری برم و سریع برگشتیم خونه...من هم آروم گذاشتم تو جات و کمی وسایل سفر رو چیدم...چون کلی وسیله تو شمال دارم اینبار جمع کردن وسایل با وقتی که شمال میریم فرق میکرد و خیلی سخت بود. مخصوصا واسه شما که چیزی رو نباید یادم بره...هوا هم اونجا خیلی گرمه و هنوز کولر روشنه...باید چیزایی بردارم که مریض نشی..