محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

29/آبان/90

1390/8/30 13:21
نویسنده : مامان مریم
3,330 بازدید
اشتراک گذاری

منو عشقم

سلام صبح دختر نازم بخیر!!!! امروز دیگه همت کردم بدون ماشین بیایم تا بابایی ببرش تا لاستیکهای نو اش رو بندازه...این هم از دسته گلهای من که هفته پیش رفتم رو یه تکه آهن و لاستیک نواش رو پاره کردم...

از شانس ما بارون شدیدی اومد و بابایی تا دم سرویس رسوندمون..بعدش هم که خواب بودی اما وقتی پیاده شدیم تا دم مهد بارون و شما هم خواب و با اونهمه لباس..  وااای یاد مامانهای دوستات افتادم که هر روز مجبورن این وضع رو تحمل کنن..

تا برگردم هنوز خواب بودی و من هم که چلاخ شدم . عضله پشتم گرفت...خیلی شل و ولیم ها... یعنی چی مادر پک پکی..اصلا از خودم خوشم نیومد...

روز خوبی داشته باشی...بوووس

منو عشقم

ساعت سه که بیام دنبالت هوا افتضاح بود این هم عکس ساعت سه که پیاده تو یراشیبی میومدم گرفتمش:

شانسم خانم ن هم نیومد تا باهاش بریم خونه...بین راه خاله سولمازو دیدم و باهاش تا کارت زنی و مهد اومدم... تا دم سرویس با شما حسابی خیس شدیم و گویا سیل اومده بود..شما اولین باری بود که تو سرویس بیدار بودی..و گفتی مانی ماشین کوشِش؟؟گفتم بابایی برده درستش کنه..تو سرویس داد زدی بابایی ماشینو بردی؟؟؟!! بیار!! و هر کی رد میشد میگفتی خاله ماشین نداریم..و در واقع آبرویی از ما بردی...

تو راه هم که از گرمای بی رویه ماشین سر گیجه گرفتم و دلم میخواست تا برسیم چشامو ببندم اما مگه گذاشتی...چیزهای جدید، وول خوردنت، موهای افشونت که نمیذاشتی ببندمش و خلاصه کلی به صورتم چنگ زدی تا نخوابم..

وقتی رسیدیم کمی ایستادم تا حالم جا بیاد تو مسیر از کنار آزمایشگاه رد شدیم.گفتم بپرسم شاید جواب آزمایشم آماده باشه تا مجبور نباشم ساعت 7 دوباره تو این بارون لباس بپوشونمت و بیارمت آزمایشگاه...کسی رو هم ندارم که بذارمت پیشش!!! خدا بزرگ بود و همین هم شد..کمی نشستیم و جواب رو آماده کرد و داد...

تو خونه هم من به کارهای خونه رسیدم و شما هم شیطنتهای سابقت + یک کار جدید:

محیا پوشکشو درآورده

بله!!خانم پوشکشو درآورده و انداخته رو میز وسط و بلد هم نیست که بگه دستشویی داره..ببین چی از دستت میکشم...من هم تو آشپزخونه و اصلا متوجه نبودم

و این هم در فیگور تماشای فیلم که اجازه نمیدی ببندمت...در عین حال شورت و شلوار هم نمیپوشی..من هم فقط وایستادم و عکس گرفتم...

البته ازت معذرت میخوام که این عکسو گذاشتم:

شب هم با کمال تعجب شربتتو خوردی و زود خواستی بخوابی...من پای تلویزیون و باباعلی پای کامپیوتر، یهو از زیر پتو اومدی بیرون و گفتی: شب بخیر باباعلی!!! شب بخیر مانی!!!! شب بخیر مریم!!!تعجب

و من فقط گازت گرفتم...بابایی هم کلی خنده اش گرفت...موقع خواب هم بغلت کرد و برد تو بغل خودش و گفت من که از دیدن چند ساعتش سیر نمیشم بذار لااقل تو بغلم بخوابه...خوب بخوابید... خدا رو شکر امشب اصلا سرفه نکردی چون شربتتو خوب خوردی..

پ ن: کلا این روزها خیلی بلبل شدی..دیگه یادم نمیاد چی میگی اما از شمال یاد گرفتی تا چیزی باب میلت نیست میگی ای خداااا و بابایی اداتو در میاره..از بس بامزه میگی..

 خیلی دوست دارم رو به من و خاله سهیلا میگی..هرچند از کلاسش رفتی اما اون مهربون هر روز میاد بهت سر میزنه و شما بهش میگی مامانی خیلی دوست دارم و اون طفلک اشک تو چشاش جمع میشه...اونوقت بگید مربیهای مهد ال هستن بل هستن!!!

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان پرنیا
29 آبان 90 10:39
سلام مناز لطف شما به وبلاگم بسیار متشکرم
محیا
29 آبان 90 12:56
واااااااااااااااااااااااااااااای که چقدر ناز شده
مامان آبتین
29 آبان 90 14:11
مرسی جون
نگین مامان رادین
2 آذر 90 1:44
الاهی فدای شیطونی هات.