28/آبان/90
صبح با کمک بابایی و اعمال شاقه داروهاتو خوردی و تا دم مهد خواب بودی...دوبار تو مهد تعویضت کردم.....خدا کنه مریض نشده باشی...شاید هم از بدغذاییت تو شمال باشه...حتی گفتی دلم درد میکنه...خدا به دادم برسه...منتظرم ساعت سه ببینم بهاره جون چی میگه...
این کلاستو هم خیلی دوست نداری...خدا کنه عادت کنی...
من و بابایی دوستت داریم هزارتا و دیشب با بابایی راجع به همین قضیه صحبت میکردیم..که چطور یکسری آدمها از بچه هاشون میگذرن و جدا میشن ازشون...با ذره ذره وجودم حس میکنم که
محیا یعنی زندگی!!
دم مهد اولین کاردستیتو که با کمک خاله بهاره درستش کردی رو گذاشته بودن...خیلی خوشحال شدم اما شب از بس اذیت کردی یادم رفت به بابایی نشونش بدم...
کلی کار خونه داشتم تا لباسها و وسایلی رو که از شمال اومدم جابجا کنم..شما هم سرگرم کار خودت بودی.و با اتویی که صدفی برای تولدت زحمت کشیده لباسهاتو اتو کردی..
اما اصلا به حرفم گوش نمیدی...با موهای پریشون...لباسهای ناجور، هرچی رو که دلت خواست از کمدت برمیداری و میپوشی...موقع شستنت هم که کلی بازی درمیاری و همه جا رو نجس میکنی..منم که این روزها شدیدا مفصل زانوم درد میکنه و دوشنبه نوبت دکتر دارم..واقعا با اذیتهایی که میکنی زفت و رفتت برام سخت شده..
بابایی هم که میاد مثل خودم خسته اما بنده خدا تو انجام فرمایشات شما و من ( بخصوص تو دارو دادن بشما) خیلی کمک و حوصله بخرج میده...بخصوص امشب که آمپر سماجتت به 180 رسیده بود و تموم داروهاتو تف میکردی بیرون..فکر نکنم حتییه قطره هم به حلقت نرسیده باشه...
خسته شدی و زود خوابیدی و من و بابایی نشستیم و گفتیم آخیش!!! و هر کدوم رفتیم سراغ کارهای خودمون...
خوب بخوابی شیطون بلای مامان....
پ ن: با اینکه داروهاتو خوب نخوردی اما شب کمتر سرفه میکردی...امیدوارم خوب خوب بشی تا آخر هفته یه مسافرت توپ بریم...اگه خدا بخواد!!!