محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

27/ شهریور/ 90

صبح بابایی رفت جلو در و منتظر شد تا موهاتو شونه کنم و کفشتو بپوشم. یهو داد زدی: باباعلی وایسا اِ از دست شما دخمل من. دم مهد هم که از کلاه و جیب سوئیشرتت تو حس بودی و چند تا عکس از تیپ خفنت گرفتم... آخه اون شلوار با اون کلاه؟؟؟؟؟؟؟؟ بابا و مامان پویا مارو دیدن و کلی خندیدن...پویا کلاسش عوض شده و دوست نداره ازت جدا بشه...خیلی با هم جورین. بقول خاله سارا خطری شدین...و این بود که پس از کلی گریه برگشت یه کلاس شما... درسا هم که تازه از خواب بیدار شده بود، چشای درشت و رنگیش خالی از لطف نبود...چندتا عکس هم ازون گرفتم تا مامانش ذوق کنه... کلی هم با مامانها در اعتراض به گرون شدن نرخ مهد حرف ...
28 شهريور 1390

26/ شهریور/ 90

امروز صبح مجبور شدیم بریم پمپ بنزین. تو مهد هم خیلی شلوغ بود و رویا جون دست تنها...تو اتاق تعویض وقتی دراز کشیده بودی یه مادری داشت با من حرف میزد. ظاهرا از وجودش خجالت کشیدی و گفتی : خاله برو بَده !!!! و من از خنده و تعجب مردم... شنیدم میخوان شهریه مهد رو زیاد کنن...اما امکانات؟؟؟؟ آها یادم رفت دستشون درد نکنه...تخت کهنه نی نی ها رو رنگ کردن دادن به شما...یادم رفته بود...واقعا دستشون درد نکنه باید نرخشو زیاد کنن!!!! امروز یادم رفت عکس بگیرم...این هم آمار امروز از مرز ده هزار گذشتیم...   بازديدهاي امروز :  ٨٣ نفر بازديدهاي ديروز : 99 نفر بازدید هفته قبل : 615 نفر كل بازديدها : 100٧١ نفر دم مهد ...
28 شهريور 1390

25/ شهريور / 90

صبح بيدار شدي و صبحونتو خوردي و رفتيم حموم...چون فشار آب صبح زود خيلي عاليه...الانم كه داري عروسكهاتو ميخوابوني و نقاشي ميكشي... بابايي هم كه سرما خورده و داره استراحت ميكنه...خدا نکنه این مردها مریض بشن...اونم روز تعطیل...واااااااااااایی اين روزها همش ميگي بريم خونه مادر جون. آخه دلت تنگ شده... مرجان و خاله جون وحيده قول دادن اينهفته بيان خونمون. كاش بيان و شما از تنهايي در بياي.... امروز شمالی بازیم گل کرد...برای نهار ماهی سفید شکم پر با دلال گذاشتم اما چون آماده نبود و شما هم گرسنه، واست استانبولی دیروز رو گرم کردم اما گفتی نمیخوام ماهی بده ...واقعا شمالی هستی..صبر کردی تا برات آماده کردم بچ...
28 شهريور 1390

24/ شهريور/90

از ساعت 8 ديشب تا 9:30 دقيقه صبح امروز خواب بودي . دلم ميخواد هنوز استراحت كنم اما مجبورم براي انجام كاري براي بابايي برم بيرون...تو راه خيلي اذيتم كردي. منم خسته و بي حوصله بودم. برات موز و ذرت مكزيكي خريدم... و تا اومديم خونه من گرفتم خوابيدم و تو اين فاصله شما هم cd مورد علاقتو تماشا ميكردي..ساعت 2 بود كه گفي ماني بَ بَ ميخوام ... منم پاشدم و نهارتو دادم و دوباره كه رفتيم بخوابيم خاله ندا زنگ زد كه بريم خونشون. باباي هم كه ماشينو نبرده بود ماه هم رفتيم و ساعت 5 اونجا بوديم و شما هم تو راه خوابيدي...تا ساعت 7 . بابايي هم سرما خورده و بيحال اومد اونجا...تا وقتي خواب بودي من و خاله از شيطنتهاي شما و شهريار راحت بوديم...
26 شهريور 1390

23/ شهريور/ 90

کلا این روزها از مسیر مهد و محل کارم خسته شدم...کارم خیلی زیاده و نیاز به یک مرخصی طولانی دارم...تعطیلات تابستونه در بدترین فرصت ممکن بود. نه ماه رمضون شمال بودیم و نه این روزها که پشت هم عروسیه... هفته بعد هم که یک روز تعطیله، قبل ما غیر شمالیها، زودتر راه میفتن و جاده در حد انفجار ترافیک میشه...تو رو خدا اینقدر نرید...جاهای نزدیکتر و کم هزینه تری هم هست... بخدا اگه روزی استاندار مازندران بشم...همونجوری که تو تهران واسمون زوج و فرد و محدوده رفت و امد میزارن...منم واسه مازندرانمون محدوده مسافر میذارم...بخدا یکبار نشده راحت بریم و برگردیم... حالا هرکی میخواد میتونه نظر بذاره و فحشم بده.... چکار میشه کرد یه شمال خوش آب و هواس...
26 شهريور 1390

22/ شهریور/ 90

صبح تا صدای زنگ موبایل بیدارمون کرد نذاشتی تو جام ووول بخورم. گفتی پاشو! پاشو! شیر میخام و اونقدر تکرار کردی که منم هولکی بیدار شدم و سر درد شدم و اصلا انگار نخوابیده بودم....چه میشه کرد فرزند قلدریه دیگه... جوراب عروسکیتو پوشیدی و میخواستی با سگش دوستاتو بترسونی. با اون عروسک روش میخواستی کفشتم بپوشی و نمیتونستی و گریه میکردی...تو راه هم اونقدر ووووول خوردی، قفل کمربند صندلیتو باز کردی....ببین من فلک زده تو چه وضعی رانندگی میکردم!!! بالاخره رسیدیم و با دیدن این صحنهء علیرضا خندیدی و شارژ شدی و داد زدی بیا پایین میمیری که مامانش هم خنده اش گرفته بود و کمی تاب بازی تو کلاس جدیدت تخت ننویی پیدا کردی و...
23 شهريور 1390

21/ شهریور/ 90

صبح زود بیدار شدی و خودت برای رفتن آماده شدی... جوراب و کفشتو خودت پات کردی...آفرین گلم: تو مهد با دوستت علیرضا (داداش زهرا) عکس انداختی: امروز جای کلاستونو با نی نی ها عوض کردن....یعنی همون کلاس قبلی خودتون..کلاسش کمتر آفتابگیره...زمستونش خوب نیس... امروز تو مهد تولد داشتین... ظهر اومدم دنبالت با پویا عکس انداختین. پویا پسر خاله ساراست.. دوست قدیمی مامانی این هم تو حیاط خونه... و آب بازی: عصری هم با هم رفتیم بیرون تو 7 حوض که دلت واسه کالسکه ات تنگ شده بود و با کالسکه رفتیم.. تو کالسکه ات احساس پادشاهی میکنی..اینجا هم داروخونه ای بود که رفتم واسه شما شیر بخرم. بابایی با ک...
22 شهريور 1390

17/ شهریور / 90

صبح زود طبق عادتت بیدار شدی و نذاشتی بیشتر از 8 بخوابم. بابایی دیرتر بیدار شد و بعدش با هم رفتین بیرون یه دوری زدین و من هم خونه رو جمع و جور کردم. وقتی هم که برگشتی دوباره نقاشی و بازی...بابا علی از بس برات نقاشی کشید خسته شد بیچاره.  تموم نشده میگفتی باز بکش ...به سیب زمینی گفتی سیب ببسی !!!  با سوت یاد گرفتی سوت بزنی،تو تلویزیون خرگوشو دیدی و گفتی خرگوش ...بدرستی و من تعجب کردم و گفتم کار خاله رویاست که تو مهد یادت داده!!! باز بگین مهد بده!!!!  بچه ات رو میخوابوندی و میگفتی هیسسسس داداشی بخوابه و همون لالایی که باباییت واست میخونه رو واسش میخوندی: تا ساعت سه خوابیدی و بعدش نهار خوردیم...منتظر ...
21 شهريور 1390

20/ شهریور/ 90

صبح خیلی خیلی زود بیدار بشی....شیر خوردی و با بابایی تا ماشین عشقولانه کردین.ای هم یک عکس از محیا و بابا جونش، برخلاف بعضی از مامانها (خودش میدونه کی رو میگم) که عکس جوجو هاشونو با نیمرخ بابایی میزارن تا خدای نکرده جای برادری چشم نخورن، من عکس کامل و واضح و از نزدیک میزارم تا همه ببینن این دخمل چقدر شکل باباییشه و من بیچاره.... موقع پوشیدن کفشت یه پشه از بالا سرت رد شد. دوتا دستتو تو هوا زدی بهم تا بکشیش!!! من تعجب کردم و گویا بابایی اینکارو دیشب کرد و شما دیدی و یاد گرفتی...ای ناقلا فیلم ضبط میکنی!!  تو ماشین خوابیدی تا کلاست هم بیدار نشدی. حتی یکی از بچه های جدیدالورود جیغ میکشید اما همچنان خواب بودی. را...
21 شهريور 1390