محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

24/ شهريور/90

1390/6/26 10:44
نویسنده : مامان مریم
626 بازدید
اشتراک گذاری

از ساعت 8 ديشب تا 9:30 دقيقه صبح امروز خواب بودي . دلم ميخواد هنوز استراحت كنم اما مجبورم براي انجام كاري براي بابايي برم بيرون...تو راه خيلي اذيتم كردي. منم خسته و بي حوصله بودم. برات موز و ذرت مكزيكي خريدم...

محیا تو 7 حوض

و تا اومديم خونه من گرفتم خوابيدم و تو اين فاصله شما هم cd مورد علاقتو تماشا ميكردي..ساعت 2 بود كه گفي ماني بَ بَ ميخوام... منم پاشدم و نهارتو دادم و دوباره كه رفتيم بخوابيم خاله ندا زنگ زد كه بريم خونشون. باباي هم كه ماشينو نبرده بود ماه هم رفتيم و ساعت 5 اونجا بوديم و شما هم تو راه خوابيدي...تا ساعت 7 .

محیا خونه شهریار خوابیده

بابايي هم سرما خورده و بيحال اومد اونجا...تا وقتي خواب بودي من و خاله از شيطنتهاي شما و شهريار راحت بوديم...اونم تنها بازي ميكرد اما وقتي بيدار شدي با عصبانيت تمام شهريار و مامانشو ميزدي. خاله بهت كلي خوراكي داد تا سر حال اومدي.

در حال خوردن هندونه

بابا اميرش ساعت 9 اومد و ما هم كه غذا رو آماده كرده بوديم برداشتيم و رفتيم پارك پليس.لباس و پتو برات بردم اما خيلي سرد بود و سوئي شرتت رو به شهريار پوشوندم...بچه خيلي خوبي بودي و سرحال. اما شهريار خوابيد و شما تا 1:30 شب بيدار بودي و تو راه برگشت تو ماشين خوابيدي... شب خوبي بود كاش كيش رفتنمون هم جور بشه....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)