23/ شهريور/ 90
کلا این روزها از مسیر مهد و محل کارم خسته شدم...کارم خیلی زیاده و نیاز به یک مرخصی طولانی دارم...تعطیلات تابستونه در بدترین فرصت ممکن بود. نه ماه رمضون شمال بودیم و نه این روزها که پشت هم عروسیه...
هفته بعد هم که یک روز تعطیله، قبل ما غیر شمالیها، زودتر راه میفتن و جاده در حد انفجار ترافیک میشه...تو رو خدا اینقدر نرید...جاهای نزدیکتر و کم هزینه تری هم هست...
بخدا اگه روزی استاندار مازندران بشم...همونجوری که تو تهران واسمون زوج و فرد و محدوده رفت و امد میزارن...منم واسه مازندرانمون محدوده مسافر میذارم...بخدا یکبار نشده راحت بریم و برگردیم...
حالا هرکی میخواد میتونه نظر بذاره و فحشم بده....
چکار میشه کرد یه شمال خوش آب و هواست و مردمای خوبش...منم جای بقیه بودم دلم میخواست تجربه کنم...آخه چقدر پز دادم، خسته شدم....
صبح همه تو بغل سهیلا جون نشستید و من برگشتم محل کارم...شاید بابایی رو راضی کردم از دوشنبه هفته بعد مرخصی بگیریم و بریم شمال عروسی...ببینم چی میشه..
برگشتنی با پویا و مامانش خاله سارا چرخی تو مجتمع تجاری ولنجک زدیم..بعدش مامانش پویا رو برد دکتر و ما هم رفتیم خونه...
موقع رفتن به خونه يادم اومد كه بايد براي دستم برم دكتر. زنگ زدم بابايي زود اومد خونه و گذاشتمت پيشش و رفتم دكترم...بابايي هم بردت دورت داد و كلي ذوق كردي و تا اومدي خونه خوابيدي...من هم 8 برگشتم و ديدم خوابي با نی نی عروسکت...
دكترم گفت فعلا همه چي خوبه و لازم نيست پلاتين رو از بازوم در بيارن. آخه ممكنه كلي عصبم بميره..منم خوشحال شدم...آخه اصلا ديگه حوصله بيمارستان رو ندارم...
چرا ترافيكي بود خوشحالم كه كارم تا غروب طول نميكشه و من تو ساعت كم ترافيك ميام خونه هرروز..
آخر هفته خوبي داشته باشي گلم...