22/ شهریور/ 90
صبح تا صدای زنگ موبایل بیدارمون کرد نذاشتی تو جام ووول بخورم. گفتی پاشو! پاشو! شیر میخام و اونقدر تکرار کردی که منم هولکی بیدار شدم و سر درد شدم و اصلا انگار نخوابیده بودم....چه میشه کرد فرزند قلدریه دیگه...
جوراب عروسکیتو پوشیدی و میخواستی با سگش دوستاتو بترسونی. با اون عروسک روش میخواستی کفشتم بپوشی و نمیتونستی و گریه میکردی...تو راه هم اونقدر ووووول خوردی، قفل کمربند صندلیتو باز کردی....ببین من فلک زده تو چه وضعی رانندگی میکردم!!!
بالاخره رسیدیم و با دیدن این صحنهء علیرضا خندیدی و شارژ شدی و داد زدی بیا پایین میمیری که مامانش هم خنده اش گرفته بود
و کمی تاب بازی
تو کلاس جدیدت تخت ننویی پیدا کردی و با هستی شروع کردی به خوابوندن بچه ات!! و تابش میدادین:
خوش باشین تا بعد ظهر که بیام دنبالت، بووووس
بدون اتفاق خاصی رفتیم خونه و تو خونه هم کمی شیطونی و بازی و فیلم. تو تلویزیون بچه های سومالی رو دیدی و ناراحت شدی و باهاشون شروع کردی به گریه...واسه اینکه ناراحت نشی زدم شبکه آهنگ و دیمبل دومبول...منصور داشت آهنگ بشکن بشکنه رو میخوند و شناختیش و گفتی: بیی باخ!!!.
من قربونت برم..آخه نمیدونم چرا همه بچه ها ازین آهنگ خوششون میاد. خوشبحال منصور......بعدش در حال آشپزی بودم که جو پرک رو کف آشپزخونه ریختی و دستم بند بود و ازش عکس نگرفتم...و فکر کردی که اگه بابایی بیاد زنگ میزنه به آقا پلیس و شما رو میبرن...واسه همین تا بابایی اومد حق به جانب نگاش کردی و سرتو پایین انداختی و حتی سلام نکردی.. گذاشتمت پیشش و رفتم بیرون جایی کارداشتم...برگشتم دیدم خوابیدی...یعنی ساعت ٨:٣٠. خوب بخوابی گلکم...