26/ شهریور/ 90
امروز صبح مجبور شدیم بریم پمپ بنزین. تو مهد هم خیلی شلوغ بود و رویا جون دست تنها...تو اتاق تعویض وقتی دراز کشیده بودی یه مادری داشت با من حرف میزد. ظاهرا از وجودش خجالت کشیدی و گفتی : خاله برو بَده!!!!و من از خنده و تعجب مردم...
شنیدم میخوان شهریه مهد رو زیاد کنن...اما امکانات؟؟؟؟ آها یادم رفت دستشون درد نکنه...تخت کهنه نی نی ها رو رنگ کردن دادن به شما...یادم رفته بود...واقعا دستشون درد نکنه باید نرخشو زیاد کنن!!!!
امروز یادم رفت عکس بگیرم...این هم آمار امروز از مرز ده هزار گذشتیم...
دم مهد کارهای دستی بچه های سه ساله رو برای مامانها به نمایش میذارن و بچه ها با هیجان خاصی برا مامانها تعریف میکنن...شما هم توهم زدی و بمن میگفتی مانی من کشیدم. آخ من قربون اعتماد بنفست بشم عسیسم...
به خونه که میرسیم کفش منو و خودت رو میخ ای خودت بذاری تو جاکفشی...قربون دستت برم...
تو خونه هم همش سرگرم عروسکات بودی:
اینجا میگی عیوسک نماس بخون...
یک شخصیت کارتنی جدید کشف کردم بنام Dolley که خیلی ازش خوشت اومد و مدتها به پاش نشسته بودی و من هم به کارام رسیدم...
عصری که تلفنم با مادرجون زیاد طول کشید عصبانی شدی و گوشی رو از دستم گرفتی و گذاشتی سر جاش و گفتی بسه..و مادر جون بیچاره اونقدر الو الو گفت تا قطع کرد...رئیس خونه ای دیگه نانازم..
امشب سه مدل غذا درست کردم...کشک بادمجون که بابایی دوست نداشت و براش خورشت مرغ و پلو درست کردم...برای شما هم سوپ گذاشتم...
کمی هم مشغول گیره و کش موهات شدی:
تا شب که شامتو خوردی و بابایی اومد و با هم رفتین حموم و بعدش دخملم خوابید...