محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

5/ مهر/90

محیا هنوز نی نی داداشیش دستشه.. پسران کماندوی مهد(پارسا و محمدرضا) محیا و صدفی محیا داره نی نی داداشی رو تو مهد میخوابونه... محیا و دوستان(هانا و کوثر)...کوثر جان با نی نی داداشی دخترم شوخی نکن... امروز تولد هستی جونه....من خبر نداشتم...هستی جان تولدت مبارک!!! این نی نی سودانیه. مامانش یکی ازدانشجوهامه...البته خیلی سیاه نیست. برادر و خواهرش سیاهترن...این نی نی داشت شیر مادرشو میخورد که یکی از همکارها گفت خوشبحال این بچه که داره شیر کاکائو میخوره... و معید از نمای نزدیک: این هم از دم مهد: تو حیاط شیطنتت گل کرد و میچرخیدی دور باغچه و نمیومدی تو خونه... ...
6 مهر 1390

4/ مهر/90

امروز اولین روزی بود که بعد از بازگشایی مدارس به محل کارم میرفتم...ترافیک سختی بود باید زودتر راه میفتادم...دم در خونه هم که برخورد کوچیک با ماشین جلویی داشتم و بخیر گذشت و چیزی نشد... بعد از ظهر هم که سریع اومدیم خونه تا هم به ترافیک نخوریم و هم وسایلی که از شمال آوردم رو جابجا کنم...شما هم تو بستن در خونه کمکم میکنی...میسی عسیسم..  بالاخره کارو تموم کردی.. هنوز هم دلت میخواد خودت از پله ها بالا بیای.. و همیشه دوست داری کفش منو هم بذاری تو جاکفشی... مامان پرنیا هم جوراب قشنگی واست خریده...در واقع رو فرشیه...دستش درد نکنه.. عصری هم کلی غذا خوردی تا نخوردنهای شما...
6 مهر 1390

1/مهر/90

  صبح جمعه هم قرار بود با دوستم سارا جایی برم و زود بیدار شدم.. و ازونجا خونه خودمون رفتم و برای مهمونها صبحونه بردم بعد با هم اومدیم خونه مادرجون!!!محیا و مهرناز و سحر در حال دیدن فیلم از DVDسحر:   آیاتای رو پیش خاله جون گذاشتیم و با خاله فرزانه بریم جمعه بازار. باباش و دوستش هم ازونور به ما ملحق شدن اما دیگه دیر بود و همه چی رو جمع کردن و صفایی نداشت... اومدیم خونه مادرجون دنبال شما و نهار رو رفتیم بابلسر مجتمع رز سفید... غذاش خوب بود و من از میز اردوش بیشتر حال کردم و شما هم چون سیر بودی فقط بریز و بپاش کردی و چیزی نخوردی..و کف صاف رستوران نظرتو جلب کرد و دوباره شروع کردی به خزیدن روی زمین...کلافه ام...
6 مهر 1390

3/ مهر/90

امروز هم کار خاصی نداشتم و استراحت کردیم..سحر و مهرناز اولین روز مدرسشون بود و شما با زندایی به مدرسه سحر که نزدیک خونه مادرجونه رفتی یعنی مدرسه ابتدایی من. یادش بخیر و من هم با ماشین دایی جون وحید دوباره رفتم خونمون... سحر و محیا در حال خوردن انار: کمی هم دایی جون وحید سربسرتون گذاشت: مهرناز هم بعد کلاساش یکسره اومد و شما رو برد خونشون...تا عصر اونجا بودی.. خاله جون حمومت کرد و نهار داد و خوابیدی...تازه بهت یک کیف جنگلی ملستون هم داد که خیلی دوسش داری...واسه مهرناز بود که خاله جون از مکه خریدش: قدت رو قربون خاله.. عصر بابایی اومد تا برگردیم تهران. وای که چه قشقره ای راه انداختی. ...
5 مهر 1390

31/شهریور/90

امروز صبح بچه های دانشگاه بهشتی ( دوره لیسانسم) رو تو دانشگاه جمع کردم. اما خودم حسش نبود برم و اومدن به شمال رو ترجیح دادم...امیدوارم ازم زیاد دلخور نشن.. صبح با ماشین دایی جون به کارهام رسیدم بانک رفتم و به خونه سر زدم...دایی جون عباس برای مسابقات قهرمانی چرورش اندام به زرین شهر اصفهان رفت و دایی جون اکبر اینا هم برای مسافرت به اصفهان رفتن... خبر دادن که دایی جون دوم شد و براش دم باشگاهش پارچه  تبریک زدن. تو این فاصله زندایی و سحر هم خونه مادرجون بودن و شما هم خیلی ازین بابت خوشحال شدی... امروز کلا کم خوابیدی و من هم خونه رو برای اومدن مهمونام ( آیاتای اینا) آماده کردم...سر خاک خاله جون زهره رفتیم .. محیا حجاب کرده که...
5 مهر 1390

2/مهر/90

امروز شهادت امام صادق (ع) و همه جا تعطیله...تا دیر وقت خواب بودیم. خاله فرزانه اینا (مهمونهامون) هم تصمیم گرفتن برن چمستان و من هم نمیتونستم بدون شما و با شما برم. کلا حسش نبود.. صبح رو فقط تو خونه مادر جون استراحت کردم..و بعد نهار با خاله جون رفتم خونمون تا کمی تمیز کنم و ببینم اگه بدیم اونجا رو اجاره با اینهمه وسایلی که خریدم چکار کنم...خاله جون رفت و فرصت خوبی بود تا تنها باشم ...به خودم و کارهام فکر کنم...خیلی حس خوبی بود.. اما خوب تر شد وقتی که اس ام اس بابایی رو دیدم که سورپرایزم کرد و گفت صبح راه افتاده و رسیده شمال و داره میاد خونه پیشم... کمی استراحت کرد و منم به نظافت خونه رسیدم اما هنوز خاله فرزانه اینا برنگشتن و حوشل...
5 مهر 1390

30/ شهریور/90

صبح که بیدار شدی و بابایی رو ندیدی دوییدی سمت اتاق خواب و گفتی بابایی پاشو...و تا رسیدی و دیدی نیست تعجب کردی..بابایی صبح زود کلاس داشت همش دوست داری کلاه سوئیشرتت سرت باشه و زیپش بسته...محیا در تلاش برای بستن زیپ و سر کردن کلاه: چند تا عکس هم از کلاستون گرفتم...چند دقیقه ای هم پشت درکلاست نشستم و بغلت کردم تا دلم کمتر تنگ بشه...اما دویدی و رفتی تو کلاس: امیر علی- محیا- هانا- درسا-  امیررضا- پویا و هستی...اونی هم که صورتش معلوم نیست دانیاله که تازه اومده و همش گریه میکنه... روز خوبی داشته باشی گلکم...بووووس رفتن به شمال رو برای این هفته هم کنسل کردم..آخه هرکی رو میبینی رفته شمال. جاده...
5 مهر 1390

29/شهریور/ 90

دیشب تو خواب سرفه های بدی میکردی.. امیدوارم که حالا میخواییم بریم خونه مادرجون مریض نشی...رفتن امروزمون کنسل شد...یک روز هم صبر میکنیم تا تکلیف کلاسهای بابایی معلوم بشه...امروز سهیلا جون نیومد و کلاستون شلوغ شد..شما هم که یک گوشه ای بچه ات رو میخوابوندی و به مامانها میگفتی هیسسس !!!یعنی بچه ام بیدار میشه... مامان فدا ی مسوولیت پذیریت بشه گلکم... هنوز به بابایی نگفتم که امروز نمیریم...آخه هی برنامه تغییر میکنه... و باز هم محیا با صدف نانازی: بله به وقتش که رسید اصلا حوصله رفتن نداشتم...حتی با مامان محیا اینا خواستم ببرمت استخر بازم حوصله نداشتم.... و رفتیم خونه... وسایل همچنان پشت ماشین موندن!!! د...
30 شهريور 1390

28/شهریور/90

صبح تو پمپ بنزین دوست داشتی پیاده بشی و بالاخره پیاده ات کردم...خیلی واست جاذبه داشت.. اومدی نزدیک باک!!! ترسیدم مردم عصبانی بشن یواشکی این عکس رو انداختم...   بعدش هم گفتم تا دانشگاه جلو بشینی و ذوق کنی و قول دادی به چیزی دست نزنی...این هم دختر ناز و مودب مامان...   بعد از ظهر کارم زیاد بود از بابای پویا خواستم تحویلت بگیره و زحمت کشید آوردتت دم پژوهشکده... این هم محیا تو محیط کار مانی: به گلی که روی زمین بود میگفتی گل پاشو نخواب از بین اینهمه اساتید کشاورزی و گیاهشناسی محیا باید میومد و به گُله اینو میگفت... این هم آزمایشگاه مانی: محیا داره نقاشی میکشه: خانم عابدینی...
29 شهريور 1390