5/ مهر/90
محیا هنوز نی نی داداشیش دستشه..
پسران کماندوی مهد(پارسا و محمدرضا)
محیا و صدفی
محیا داره نی نی داداشی رو تو مهد میخوابونه...
محیا و دوستان(هانا و کوثر)...کوثر جان با نی نی داداشی دخترم شوخی نکن...
امروز تولد هستی جونه....من خبر نداشتم...هستی جان تولدت مبارک!!!
این نی نی سودانیه. مامانش یکی ازدانشجوهامه...البته خیلی سیاه نیست. برادر و خواهرش سیاهترن...این نی نی داشت شیر مادرشو میخورد که یکی از همکارها گفت خوشبحال این بچه که داره شیر کاکائو میخوره...
و معید از نمای نزدیک:
این هم از دم مهد:
تو حیاط شیطنتت گل کرد و میچرخیدی دور باغچه و نمیومدی تو خونه...
این عکسها چند نکته دارن...یکی اینکه خانم کوچولو دوتا توپ انداخته تو لباسش و بمن میگه مانی جی جی دارم...بَده....
نکته بعدی اینکه دفتر نقاشی کم آوردی و رو دستات خط کاری کردی...نمیخواستم بشورمت و گفتم فردا همینجوری ببرمت مهد تا از رویا جون و بچه ها خجالت بکشی...اما بابایی نگذاشت...
تو پاییز هوس زمستون کردی...
مدتی بعد هوس دریا کردی و میگفتی: مایی (مایو) بده...
یه نکته خیلی جالب اینجا این بود که بمن گفتی: مانی ماریچی چی شده و اون داشت گریه میکرد چون پدرش حمله قلبی کرده بود...منم برای اینکه به زبون خودت جوابتو بدم گفتم بابا علی ماریچی مرد گریه میکنه...آخه تو مکزیکوسیتی باباعلی کجا بود...خودم خنده ام گرفته بود...
بفرمایید چای و عصرانه:
یه کتاب داستان جدید رو که از نمایشگاه خریدیم واست رو کردم...و قسمت تولدش رو برات خوندم که کادوی این دخمل ناز یه چادر گل گلی بود..
شما هم رفتی و چادری رو که مادرجون واست دوخت آوردی و سر کردی..
بابایی دیر از سر کار اومد اما تا اومد رفتی تو بغلش و خوابیدی...شبت بخیر نازگلم...
وااااااای خدایا ساعت 11 شبه اما نمیدونم چرا کارهام تمومی ندارن...