4/ مهر/90
امروز اولین روزی بود که بعد از بازگشایی مدارس به محل کارم میرفتم...ترافیک سختی بود باید زودتر راه میفتادم...دم در خونه هم که برخورد کوچیک با ماشین جلویی داشتم و بخیر گذشت و چیزی نشد...
بعد از ظهر هم که سریع اومدیم خونه تا هم به ترافیک نخوریم و هم وسایلی که از شمال آوردم رو جابجا کنم...شما هم تو بستن در خونه کمکم میکنی...میسی عسیسم..
بالاخره کارو تموم کردی..
هنوز هم دلت میخواد خودت از پله ها بالا بیای..
و همیشه دوست داری کفش منو هم بذاری تو جاکفشی...
مامان پرنیا هم جوراب قشنگی واست خریده...در واقع رو فرشیه...دستش درد نکنه..
عصری هم کلی غذا خوردی تا نخوردنهای شمال جبران بشه...آخه همش مشغول بازی بودی و وقت نداشتی که بخوری و بخوابی...
اولین روز پس از برگشتن از شمال نگه داشتنت تو خونه خیلی سخت میشه، آدمو کلافه میکنی...امروز هم اونقدر عصبانیم کردی که فکر میکنم آنا و مامانش بارها صدای منو شنیدن که دعوات کردم..و هی لباسهای مختلف میاری و میگی: مانی اینو بکوش(بپوش)!!!...عزیزم منو ببخش...بهت حق میدم وواسه همین زود پشیمون میشم...
شب هم بابابایی دوش گرفتی و خوابیدی گلم...منم که کلی به کارام رسیدم اما هنوز نصفش مونده تا فردا ..