محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

1/مهر/90

1390/7/6 11:20
نویسنده : مامان مریم
377 بازدید
اشتراک گذاری

 صبح جمعه هم قرار بود با دوستم سارا جایی برم و زود بیدار شدم.. و ازونجا خونه خودمون رفتم و برای مهمونها صبحونه بردم بعد با هم اومدیم خونه مادرجون!!!محیا و مهرناز و سحر در حال دیدن فیلم از DVDسحر:

 

آیاتای رو پیش خاله جون گذاشتیم و با خاله فرزانه بریم جمعه بازار. باباش و دوستش هم ازونور به ما ملحق شدن اما دیگه دیر بود و همه چی رو جمع کردن و صفایی نداشت...

اومدیم خونه مادرجون دنبال شما و نهار رو رفتیم بابلسر مجتمع رز سفید... غذاش خوب بود و من از میز اردوش بیشتر حال کردم و شما هم چون سیر بودی فقط بریز و بپاش کردی و چیزی نخوردی..و کف صاف رستوران نظرتو جلب کرد و دوباره شروع کردی به خزیدن روی زمین...کلافه ام کردی و اومدیم تو ماشین و رفتیم دریا...شما هم که همش تو راه با آهنگهای زیبایی که عمو امین میذاشت قر میدادی....

تو این فاصله بابا علی که کلاساش تموم شد زنگ زد و گفت با فرزانه اینا بیام تهران و خودش حال نداشت یکروزه بیاد و برگرده...

لب ساحل کمی نشستیم اما شنا نکردیم و خاله فرزانه هم خواست جت اسکی سوار بشه اما نشد.. عمو امین هم موتور 4 چزخ..اما هیچی جور نشد و اومدیم کنار رودخونه دم پل بابلسر کمی نشستیم و خسته و کوفته برگشتیم خونه...

محیا و مانی:

خاله فرزانه و عمو امین

خاله فرزانه مهربون

مانی وخاله فرزانه

و نی نی داداشی همچنان در دستان محیا..

هرکاری مامانی آیاتای میکرد شما هم رو نی نی ات انجام میدادی، بچه داریت حرف نداره...

برگشتنی پلیس جاوی ماشین رو گرفت و جریمه کرد. اونا عادت کرده بودن. چون ماشینشون گذر موقت بود خیلی دردسر کشیدن....

ساعت 8 غروب همه بیهوش شدیم و افتادیم و خوابیدیم تا صبح فردا. طوری که مادرجون ترسید که  نکنه سم خوردیم...اما خودمونیم خوب خوابیدیم..

دایی جون اکبر اینا هم همون شب از اصفهان رسیدن و اونجا بودن اما خوابیدیم و زیاد ندیدمشون...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

matin
4 مهر 90 14:11
salam ,omidvaram shomal khosh begzareh makhsosan be mahya joon ,ke midonam dar kenare khale va daeehash hamintor ham hast,


ممنون خاله جون ما برگشتیم