3/ مهر/90
امروز هم کار خاصی نداشتم و استراحت کردیم..سحر و مهرناز اولین روز مدرسشون بود و شما با زندایی به مدرسه سحر که نزدیک خونه مادرجونه رفتی یعنی مدرسه ابتدایی من.
یادش بخیر و من هم با ماشین دایی جون وحید دوباره رفتم خونمون...
سحر و محیا در حال خوردن انار:
کمی هم دایی جون وحید سربسرتون گذاشت:
مهرناز هم بعد کلاساش یکسره اومد و شما رو برد خونشون...تا عصر اونجا بودی.. خاله جون حمومت کرد و نهار داد و خوابیدی...تازه بهت یک کیف جنگلی ملستون هم داد که خیلی دوسش داری...واسه مهرناز بود که خاله جون از مکه خریدش:
قدت رو قربون خاله..
عصر بابایی اومد تا برگردیم تهران. وای که چه قشقره ای راه انداختی. از بابل شروع کردی به جیغ و داد که مهرناس، مهرناس و تا خود آمل بود که دیگه خسته شدی و خوابیدی..حسن کچل خاله جون زهره که اسمشو داداشی گذاشتی از خود خونه مادر جون تا تو رختخواب تهران دستت بود.
6:30 راه افتادیم و ده شب خونه بودیم. دیگه جاده خلوت شده بود...
تا رسیدیم آش میخواستی و من هم که آماده نداشتم...یه جورایی سیرت کردم و خوابیدی...عین دخترای گل.. تازه تو ماشین هم خواب بودی...
من هم خیلی حالم بد بود و خدا روشکر کردم که به خونه رسیدیم...