31/شهریور/90
امروز صبح بچه های دانشگاه بهشتی ( دوره لیسانسم) رو تو دانشگاه جمع کردم. اما خودم حسش نبود برم و اومدن به شمال رو ترجیح دادم...امیدوارم ازم زیاد دلخور نشن..
صبح با ماشین دایی جون به کارهام رسیدم بانک رفتم و به خونه سر زدم...دایی جون عباس برای مسابقات قهرمانی چرورش اندام به زرین شهر اصفهان رفت و دایی جون اکبر اینا هم برای مسافرت به اصفهان رفتن...
خبر دادن که دایی جون دوم شد و براش دم باشگاهش پارچه تبریک زدن. تو این فاصله زندایی و سحر هم خونه مادرجون بودن و شما هم خیلی ازین بابت خوشحال شدی...
امروز کلا کم خوابیدی و من هم خونه رو برای اومدن مهمونام ( آیاتای اینا) آماده کردم...سر خاک خاله جون زهره رفتیم ..
محیا حجاب کرده که بره سر خاک..
سحرجون هم داره تو پوشیدن کفشش کمکش میکنه..
محیا تو خونه مادرجونش:
و شب هم تولد خاله جون وحیده بود..
مادر جون شام آش رشته پخته بود و همه جمع بودن. وسط شام و تولد مهمونها رسیدن و من مجبور بودم برم خونه خودمون ساکنشون کنم و برگردم... با آیاتای برگشتم کلی گریه کرد و چیزی از تولد نفهمیدم..تا مشغول بودی بردم دادم به مامانش اونا هم از گریش تعجب کردن. آخه بچه ناز و ساکتی بود...شما هم دوسش نداشتی و ازینکه بقیه بهش توجه میکردن حسودی میکردی...امیدوارم بعد رفتنم از تولد لذت برده باشی...
اینهم چند تا عکس از آیاتای خوشگل:
آخ چه خوردنیه این دختر:
با اونا رو پشت بوم رفتیم و جگر و فیله کباب کردیم و چقدر فاز داد و ساعت 2 شب بود که برگشتم خونه مادرجون پیشت...