2/مهر/90
امروز شهادت امام صادق (ع) و همه جا تعطیله...تا دیر وقت خواب بودیم. خاله فرزانه اینا (مهمونهامون) هم تصمیم گرفتن برن چمستان و من هم نمیتونستم بدون شما و با شما برم. کلا حسش نبود..
صبح رو فقط تو خونه مادر جون استراحت کردم..و بعد نهار با خاله جون رفتم خونمون تا کمی تمیز کنم و ببینم اگه بدیم اونجا رو اجاره با اینهمه وسایلی که خریدم چکار کنم...خاله جون رفت و فرصت خوبی بود تا تنها باشم ...به خودم و کارهام فکر کنم...خیلی حس خوبی بود..
اما خوب تر شد وقتی که اس ام اس بابایی رو دیدم که سورپرایزم کرد و گفت صبح راه افتاده و رسیده شمال و داره میاد خونه پیشم...
کمی استراحت کرد و منم به نظافت خونه رسیدم اما هنوز خاله فرزانه اینا برنگشتن و حوشلمون سر رفت...بابایی گفت بریم خونه مادرجون دنبال محیا که دلم واسش یکذره شده...زندایی حاضرت کرد و بردیمت شهربازی مریم...کلی حال کردی..اولش هم که عکس شرک رو رو دیوار دیدی ذوق کردی..
...برگشتنی هم کلی گریه کردی...و حتی از شیشه ماشین نی نیتو انداختی پایین تا مجبور بشیم وایستیم...ناقلا..
بعدش اومدیم خونمون دنبال آیاتای اینا که شام خونه مادرجون دعوت بودن...با هم رفتیم اونجا.شما زود خوابیدی و بعد شام اونا هم حرکت کردند سمت تهران و ما هم تصمیم گرفتیم بخاطر بابایی یک روز بیشتر بمونیم...
شب بابایی برگشت پیش مامان بزرگ..آخه مریضه و ابایی هم میخواد فردا اونجا بیشتر استراحت کنه...اما شما امشب اصلا خوب نخوابیدی و همش گریه میکردی تا صبح. شاید این اتفاق دوسه بار بیشتر تو زندگیت نیفتاد..همش دختر خوبی هستی...علتش هم اینه که اینجا اصلا خوب نمیخوابی و همش بازی میکنی و غذات رو هم نمیخوری...و شب یادت میاد که گریه کنی..از من هم دور میشی و من همش میذارمت و میرم به کارهای بیرونم میرسم...اما این گذراست و باز هم هر سه میریم خونمون و روال قبل رو ادامه میدیم گلکم...