30/ شهریور/90
صبح که بیدار شدی و بابایی رو ندیدی دوییدی سمت اتاق خواب و گفتی بابایی پاشو...و تا رسیدی و دیدی نیست تعجب کردی..بابایی صبح زود کلاس داشت
همش دوست داری کلاه سوئیشرتت سرت باشه و زیپش بسته...محیا در تلاش برای بستن زیپ و سر کردن کلاه:
چند تا عکس هم از کلاستون گرفتم...چند دقیقه ای هم پشت درکلاست نشستم و بغلت کردم تا دلم کمتر تنگ بشه...اما دویدی و رفتی تو کلاس:
امیر علی- محیا- هانا- درسا- امیررضا- پویا و هستی...اونی هم که صورتش معلوم نیست دانیاله که تازه اومده و همش گریه میکنه...
روز خوبی داشته باشی گلکم...بووووس
رفتن به شمال رو برای این هفته هم کنسل کردم..آخه هرکی رو میبینی رفته شمال. جاده داره منفجر میشه...هفته بعد مرخصی میگیرم و میریم گلم...خلوتتره...بابایی هم سر کلاسشه...
بیچاره خاله جون وحیده تولد داره...بخاطر ما صبر کرد...اگه نریم ناراحت میشه طفلک..صدای همشون از نیومدنمون درومد..
عصر تو خونه متوجه شدم سرماخوردگیت زیاد شده...بابایی که اومد اونم حالش بد بود. با هم رفتیم درمانگاه فوق تخصصی انصاری...اونجا از زمین صاف خوشت اومد و هی دوست داشتی غلت بخوری...و من بارها دستت رو شستم اما فایده ای نداشت. حال نداشتی و میخواستی هی اذیت کنی...
با خودم گفتم با بچه مریض چطور چند روز خونه بمونم..تصمیم گرفتم 11 شب با آقای ابراهیمیان بریم..وای چقدر بد بود..من دومین بار بود که با شما سوار اتوبوس میشدم و فکر میکردم مثل سری قبل بی درد سر و تمیز میریم...
بابایی و محیا شب وداع چند روزه...وا چه عشقولانه...
اما ماشین و بقیه چیزها خیلی خوب نبود و از طرفی کوه هم ریزش شدید داشت و با دلهره کامل بالاخره 4 صبح رسیدیم...شما تمام راه رو خواب بودی اما تا پدرجونو دیدی که اومد دنبالمون ذوق کردی و تا صبح هم نخوابیدی چون همه بچه ها اونجا بودن...