محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

23/ مهر/ 90

امروز صبح بسختی بیدار شدی..اونقدر عجله کردم که جز لباسی که تنت بود یادم رفت لباس دیگه ای بردارم..خاله سهیلا نیومده بود و شما رفتی تو کلاس نی نی ها...اینم پارسا توچولو که مثل شما شیمیسته..بچه همکارمه... خواهرش درسا فقط چند ماهی از شما بزرگتره...خدا به مادرش کمک کنه با دوتا بچه اونم دست تنها.. این هم عکس رو دیوار مهد برای خالی نبودن عریضه... وقتیکه اومدم دنبالت تا بریم خونه...اولش چند تا عکس گرفتیم...همونطور که گفتم یادم رفته بود برات لباس بیارم و با همون لباس برگشتیم...عیبی نداره با ماشین خودمون میریم... محیا - محیا و محمد رضا بعد بغلت کردم تا بریم دم ماشی...
24 مهر 1390

21/ مهر/90

ساعت 6:30 صبح طبق عادت بيدار شدي و يه روز تعطيل نذاشتي بخوابيم. اولش گفتي ني ني داداشي كوش؟ من هم دم اتاق خواب پيداش كردم و چون تو اتاق كار داشتم از همونجا و تو تاريكي انداختمش رو تشكت..كه ناگهان گفتي ماني ميندازي؟ و من شوك شدم.. اينا رو خودم يادت دادم اما تو اون كله صبح حسش نبود رعايت كنم و شما طبق معمول شرمنده ام كردي...بعدش شير خواستي . بهت دادم و بعدش طبق معمول  گلاب به روتون...pp. ديگه ايندفعه حتما خواب از سرم پريد....تو حموم گفتي ماني!!!! بو ميده ..گفتم آره بدجور. و شما ياد گرفتي و هي تكرار ميكردي: ايييييييي!!!! بو ميده بدجور ( باز هم از دوستان خوبم معذرت ميخوام خوب خاطره است ديگه بايد نوشت)... ديگه كمي ني ني داداشي...
23 مهر 1390

22/ مهر/90

صبح زود دوباره بیدارمون کردی..و روز جمعه ای نذاشتی کمی بیشتر بخوابیم. صبحونه مفصلی خوردیم و شما رو با بابایی رگرم کردم و رفتم یه چرتی بزنم...غذام هم که دیروز آماده کرده بودم...یهو خاله ندا زنگ زد و گفت که بمناسبت ماشین جدیدشون میخوان برن جایی کباب خورون و از ما خواستن که بریم...من هم درجا پریدم از جام و همه چی رو آماده کردم... بعد کلی اینور و اونور رفتن بالاخره یه جای خوبی تو شیان پیدا کردیم . ازونجایی که یادم رفت موبایلمو ببرم عکسهای زیادی نگرفتم... کلا انگار شهریار هنوز خواب بود...امروز من و عمو امیر کلی باهات حرف زدیم که دیگه با شهریار دوست باشین اینقدر همدیگه رو نزنین...و شما هم کلا امروز تحویلش نمیگرفتی...عکسها شاهد...
23 مهر 1390

19/ مهر/ 90

 سلام دختر گلم...امروز 22 ماهه شدی. اصلا از 19 هر ماه خوشم میاد... صبحها باباعلی دیرتر از ما میره اما شما تا بیدار میشی میری سراغش و نمیذاری بخوابه...میگی پاشو لباس بکوش باباعلی ... امروز صبح خیلی ناز شدی با اون تلت اما نمیذاشتی عکس ازت بندازم و عکسات عین روح شدن... مامان مهربون صدف واست یک عروسک خرگوش آورد که بخوابونی.. خیلی خوشگل بود.اما واسه اینکه با بچه ها دعوات نشه دادمش به مامان صدفی... بعد مهد رفتم زیارت عاشورای مسجد دانشگاه...خیلی خوب بود. دلم کربلا خواست. ببینم میتونم واسه عید بابایی رو راضی کنم؟؟؟ امروز میام دنبالت که بریم استخر.... واااای چقدر عالی و تمیز و خلوت بود...فکرشو نمیکردم ...
21 مهر 1390

20/ مهر/ 90

عزیزم صبح ساعت 5:30 از خواب بیدار شدی و شیر میخواستی. آخه دیشب بعد استخر خسته بودی و زود خوابیدی... صبح یهو گفتی وحیده خودمه ...(خاله کوچیکه) گفتم وحیده واست چی خریده؟؟؟کاش نمیپرسیدم...گفتی cd شرک...و گیر دادی برات بذارم...با صدای کم هم که راضی نمیشی...به هزار زحمت از فکرت خارج کردم...و رفتی که آماده بشی...تمام لباسات و کفشتو بلدی بپوشی حتی جورابتو...سریع آماده شدی و دم در منتظرم ایستادی... چند روزه که با مادرجون وقت نشد صحبت کنم. دلم براش تنگ شده...نکنه یه خبرهایی شده که خودشون هم زنگ نزدن؟؟؟!!!  خیره ایشاله.. صحبت كردم سرشون گرم بود..حال همه خوب بود خدا رو شكر..همه جمعند و جاي ما خالي و حسابي از شما ياد ميكنن ...
21 مهر 1390

18/مهر/90

سلام گلم...خواستم امروز برات تکراری نباشه آوردمت زمین چمن دانشگاه کمی دوییدیم.... اونجا یه خرگوش خوشگل دیدیم... من که بچه بودم، دایی جون اینا کلی خرگوش داشتن و من خیلی دوستشون داشتم... و انعکاس نور خورشید چه زیبا بود: آبپاش چمنها رو باز کردن وشما حسابی خیس شدی: روز خوبی داشته باشی گلم... برگشتنی تو مهد طبق معمول به شما تی تاب ودادن و من هم جلدش رو بهمراه لیوان یکبار مصرف گذاشتم رو صندلی کنارم تا بعدا بیان بردارن.... چون سطل آشغال اون نزدیکیها نبود.. و رفتیم. اما شما برگشتی و اونا رو گرفتی و گفتی مانی این اشغاله...بگیر و من کلی از  کرده خودم خجالت کشیدم...تو...
19 مهر 1390

17/مهر/90

با نام رضا به سینه ها گل بزنید ، با اشك به بارگاه او پل بزنید، فرمود كه هر زمان گرفتار شدید، بردامن ما دست توسل بزنید عیدت مبارک دخملم. امیدوارم عیدی خوبی امام رضا به ما بده...بابایی دیشب خواب کربلا رو دید. میگه بجای کیش بریم کربلا. نه میتونم بگم آره و نه بگم نه...ببینیم خدا چی میخواد...دیروز نی نی داداشیو تو مهد جا گذاشتی صبح که دیدیش کلی ذوق کردی... قبل اينكه به ترافيك دانشگاه بخوريم اومديم خونه. ا امروز تو راه آروم بودي..دم در اومدي كمك كني در رو ببندم انگشتت گير كرد لاي در... به محض رسيدن به خونه شروع به كار خونه كردم و يه كم تغيير دكور دادم آخه واسه جا دادن وسايلي كه از خونه شمال ...
18 مهر 1390

16/ مهر/90

امروز صبح خونه بعد برگشت از شمال دیدن داشت. همه کارها رو گذاشتم واسه عصر و اومدیم سرکار اما دیر...وای چه ترافیکی بود... این هم مهد دوباره روز از نو روزی از نو...خدا رو شکر مربی و دوستات خیلی دوست داری و گرنه بعد برگشت از شمال خیلی اذیت میشدی. دخترم دیشب تو جاده بود و الان خوابش میاد.. چشاش که اینو نمیگه: امروز تو مهد براتون جشن گرفتن هم واسه روز کودک و هم تولد امام رضا. بهتون بادکنک و تابلوی کوچیک امام رضا و کاردستی روز کودک و شیرینی دادن... مامان محیا عظیمی خواستن برن بوستان گفتگو اما من کار خونه زیاد داشتم و نتونستم ببرمت. عوضش خاله یاسی آخر هفته میاد پارک پلیس و ما با شهریار میریم اونجا.....
17 مهر 1390

15/مهر /90

صبح من و خاله جون سمانه و خاله ساره ( دوست مانی) رفتیم جایی..تا برگردیم بابایی اومد دنبالمون که ببرتمون خونه مامان بزرگ. دیگه وقت نشد برم جمعه بازار.. شما فکر کردی داریم میریم تهران...اولش خیلی گریه کردی. اما وقتی رسیدیم اونجا خیلی با پارسا پسر همه ات بازی کردی...تو باغ رفتید وو تو اتاقها همدیگه رو دنبال میکردین وقتی قایم میشد صداش میکردی: پارسا توچولو...کجایی؟؟؟ من فدات اون طرز صدا کردنت بشم که دل آدمو میبره..هرچند اون از شما بزرگتره...دل همه واست تنگ شده بود... خونه مامی بزرگ خیلی خلوت بود و عمه ها خونه عمه فاطمه بودن...من و بابایی بعد نهار یه خواب جانانه کردیم و کل خستگیهای چند روزه از تنم رفت..آخه اونجا هواش عالیه و مامی بزرگ ...
16 مهر 1390