محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

15/مهر /90

1390/7/16 12:00
نویسنده : مامان مریم
423 بازدید
اشتراک گذاری

صبح من و خاله جون سمانه و خاله ساره ( دوست مانی) رفتیم جایی..تا برگردیم بابایی اومد دنبالمون که ببرتمون خونه مامان بزرگ. دیگه وقت نشد برم جمعه بازار..

شما فکر کردی داریم میریم تهران...اولش خیلی گریه کردی. اما وقتی رسیدیم اونجا خیلی با پارسا پسر همه ات بازی کردی...تو باغ رفتید وو تو اتاقها همدیگه رو دنبال میکردین وقتی قایم میشد صداش میکردی: پارسا توچولو...کجایی؟؟؟ من فدات اون طرز صدا کردنت بشم که دل آدمو میبره..هرچند اون از شما بزرگتره...دل همه واست تنگ شده بود...

خونه مامی بزرگ خیلی خلوت بود و عمه ها خونه عمه فاطمه بودن...من و بابایی بعد نهار یه خواب جانانه کردیم و کل خستگیهای چند روزه از تنم رفت..آخه اونجا هواش عالیه و مامی بزرگ شما رو برده بود خونه عمه و فقط میشد صدای پرنده هارو شنید..تازه فهمیدم بابایی حق داره از ولایتش تعریف کنه و همش تا میریم شمال میره اونجا بخوابه....

خونه مادرجون هم با ورود شما میشه کاروانسرا!!!!همه میان.. مگه میشه استراحت کرد..

عکسهای محیا تو باغ مامان بزرگش:

محیا و باباش

محیا و باباش

ساعت 4 بعداز ظهر بابایی رو رسوندم سلمونی و خودم اومدم خونه مادرجون تا پدرجون ماشینو بشوره و خودم بعدش برم سلمونی....تا 7 طول کشید و سریع بعدش راه افتادیم..مهرنازینا دوچرخه سواری بودن و بهتر شد که موقع خداحافظی ندییدیش تا کلی گریه کنی...

باید 11 میرسیدیم که بدلیل سقوط یه اتوبوس تو دره، سه ساعت حوالی تونل امامزاده هاشم معطل شدیم و دیگه داشتیم یخ میزدیم...بخاری رو روشن کردیم اما تا تهران بنزین کم میاوردیم. پتوت همرام بود و حسابی پوشوندمت و بلاخره دو صبح رسیدیم خونه خودمون..و شما همچنان خواب. من و بابایی چند بار این پله ها رو طی کردیم تا نصف وسایلمون رو آوردیم بالا...خوابیدیم تا صبح که بریم سرکار...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)