محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

14/ مهر/90- سفر شمال

1390/7/16 10:29
نویسنده : مامان مریم
472 بازدید
اشتراک گذاری

صبح زود از خواب بیدار شدم...بابایی میخواست بخوابه...ماشینو داد علی آقا بابای پارسا آورد پمپ بنزینش که نزدیک خونه مادرجونه...اول رفتم پیش دایی جون و قرار بنگاه رو باهاش هماهنگ کردم...دوتا بانک و مخابرات برای تلفن خونه و سپس بنگاه...خونه رو دادیم اجاره و کلید رو تحویل دادم. حس خوبی نبود...اما خدا رو شکر دست آدمهای خوبی افتاد..

صبح هم چند دقیقه ای بردمت خونه دایی جون عباس...زندایی دیگه شکمش در حال ترکیدن بود..آخه دختر داییت کم کم دیگه باید بیاد. وقت یاومدی خونه مادر جون ادای زندایی رو در میاوردی و کمرتو کج میکردی و میگفتی زندایی نی نی داره... ما رو کلی خندوندی...دایی جون هم دنبالت میکرد و میگفت ادای زندایی رو درمیاری؟؟؟؟

برگشتم خونه مادرجون و کمی خوابیدم و نهار خوردیم و من و علیرضا رفتیم خونه خودمون تا اثاثهای اونجا رو خالی کنیم تا عصر خونه رو تحویل بدیم...شما هم با بچه ها سرگرم بودی و من اصلا حواسم به شما نبود..

محیا در حال چیدن پرتغال نارس

وای محیا مادرجون اومدها....

محیا و سحر در حال بازی

کمی از لباسه و کریرت که نو بودن رو به زندایی دادم تا مجبور نباشه دوباره بخره...بعد ازش میگیرم و یادگاری برات نگه میدارم...آخه حیفن تو شمال هم زود نم میگیره و کپک میزنه...

بعدش رفتم خونه دوستم سمیه که نی نی اورده...خواستم ببرمت اما خواب بودی...بعد اونجا هم رفتیم با زندایی تا مادرجون واسه نی نی اش مینی واش بخره...همنجا بابایی رو دیدیم و برگشتیم خونه مادرجون...

همه اومده بودن...با دایی جونها کلی بازی کردی و بعدش با پسرها رفتیم تا آخرین وسایل رو از خونمون به خونه مادرجون بیاریم...یخچال و فرش و ... وای نمیدونم با اینها چکار کنم...آخه تو تهران هم به اندازه کافی همه چی دارم...کاش به حرف بابایی گوش میدادم که میگفت وسایل اضافی نخر...

شب هم اونقدر خسته بودیم که بیهوش افتادیم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)