13/ مهر/90
امروز صبح کمی با روزهای دیگه فرق داشت...باید زودتر بیدار میشدم تا بابابایی وسایل رو داخل ماشین میذاشتیم و امروز بعد دانشگاه یکسره میریم شمال... یک رب زودتر از روزهای دیگه حرکت کردیم و یکساعت و ده دقیقه زودتر رسیدیم...آخه اصلا ترافیک نبود...و مسیرمون هم امروز عوض شده بود...
6:50 دم مهد بودیم که هنوز باز نشده بود...کمی تو ماشین نشستیم و شما هم بیدار شدی و شیرتو خوردی و منتظری که بری پیش خاله سهیلا:
با اومدن خانم سیفی ما هم رفتیم تو کلاست...کمی با هم توپ بازی کردیم...
لباساتو که در آوردم گذاشتم کنارم تا ببرمش تو ماشین یهو اومدی گفتی مانی بذار اینجا ( یعنی تو کمد) و من از این انظباطت بوجد اومدم...
تا اینکه محیا کوچولوی دیگه هم رسید...
امروز که اومدم دنبالت میریم خونه مادرجون..اما من خیلی خوشحال نیستم برای اجاره دادن خونه دارم میرم تا خونه رو تحویل بدم...نمیدونم دارم اشتباه میکنم یا نه...و با اونهمه وسیله ای که خریدم چکار کنم... اگه میخواستم اجاره بدم نباید اونهمه خرج قشنگیش میکردم...همه از بنگاه تا مشتریها میگن که چه خونه شیکیه...ایشاله که هرچی خیره...اونا هم خیر ببینن. آدم نباید به مال دنیا چشم داشته باشه...
ساعت 3 اومدم دنبلت و شلیکی رفتیم جاجرود دنبال بابایی و ازونجا هم شمال...تا برسیم پیشش کلی گریه کردی و میگفتی باباعلی میخوام..
اونجا حاجی محتشمی اومد در رو برات باز کرد و به شما ساندیس داد...راه افتادیم...جتده با اینکه مناسبتی نبود کمی شلوغ بود..بین راه هم کمی استراحت کردیم...
اولش قرلربود مستقیم به خونه مامان بزرگ بریم اما دیگه دیر وقت رسیدیم و خواب بود...بابایی ما رو خونه مادرجون پیاده کرد...کسی اونجا نبود و قرار بود همه فردا بیان...ما هم بعد خوش و بش گرفتیم خوابیدیم...
من کمی نگران کارهای فردا بودم...آخ که چقدر کار داشتم...