محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

13/ مهر/90

1390/7/16 10:12
نویسنده : مامان مریم
477 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح کمی با روزهای دیگه فرق داشت...باید زودتر بیدار میشدم تا بابابایی وسایل رو داخل ماشین میذاشتیم و امروز بعد دانشگاه یکسره میریم شمال... یک رب زودتر از روزهای دیگه حرکت کردیم و یکساعت و ده دقیقه زودتر رسیدیم...آخه اصلا ترافیک نبود...و مسیرمون هم امروز عوض شده بود...

6:50 دم مهد بودیم که هنوز باز نشده بود...کمی تو ماشین نشستیم و شما هم بیدار شدی و شیرتو خوردی و منتظری که بری پیش خاله سهیلا:

محیا در انتظار باز شدن در مهد

با اومدن خانم سیفی ما هم رفتیم تو کلاست...کمی با هم توپ بازی کردیم...

نی نی داداشی بخوابه

لباساتو که در آوردم گذاشتم کنارم تا ببرمش تو ماشین یهو اومدی گفتی مانی بذار اینجا ( یعنی تو کمد) و من از این انظباطت بوجد اومدم...

تا اینکه محیا کوچولوی دیگه هم رسید...

امروز که اومدم دنبالت میریم خونه مادرجون..اما من خیلی خوشحال نیستم برای اجاره دادن خونه دارم میرم تا خونه رو تحویل بدم...نمیدونم دارم اشتباه میکنم یا نه...و با اونهمه وسیله ای که خریدم چکار کنم... اگه میخواستم اجاره بدم نباید اونهمه خرج قشنگیش میکردم...همه از بنگاه تا مشتریها میگن که چه خونه شیکیه...ایشاله که هرچی خیره...اونا هم خیر ببینن. آدم نباید به مال دنیا چشم داشته باشه...

ساعت 3 اومدم دنبلت و شلیکی رفتیم جاجرود دنبال بابایی و ازونجا هم شمال...تا برسیم پیشش کلی گریه کردی و میگفتی باباعلی میخوام..

 محیا دم شرکت بابایی

اونجا حاجی محتشمی اومد در رو برات باز کرد و به شما ساندیس داد...راه افتادیم...جتده با اینکه مناسبتی نبود کمی شلوغ بود..بین راه هم کمی استراحت کردیم...

محیا در حال آب بازی

اولش قرلربود مستقیم به خونه مامان بزرگ بریم اما دیگه دیر وقت رسیدیم و خواب بود...بابایی ما رو خونه مادرجون پیاده کرد...کسی اونجا نبود و قرار بود همه فردا بیان...ما هم بعد خوش و بش گرفتیم خوابیدیم...

من کمی نگران کارهای فردا بودم...آخ که چقدر کار داشتم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان هستی
13 مهر 90 13:03
آخی عزیزم چقدر با روسری خوردنی میشه سفر خوبی داشته باشید
مامان پریا
14 مهر 90 21:41
مـادر تــو بـهشــت جـاودانــی مـادر خــورشـیـد بـلـنـد آســمـانی مـادر در چشم تـو نـور زندگانـی جـاریـست سر چشمه ی مهر بیکرانی مـادر ای کـاش کـه تـا ابــد نــمـیــرد مادر یـا هـستـی جـاودان بـگیـرد مادر مهر است سراسر وجودش تــا هـست ای کاش که پـایـان نـپـذیـرد مادر هر بار که خنده بـر لبش مــی رویــد یا نبض گل سرخ ، سخن می گوید چشمان پر از ستـاره ی مــــادر مــن در گــردش آشـنـا مرا می جـویـد چون مهر، بـزرگ و بی نـشانی مادر آرام دل و عـــــزیــز جـانـی مــادر ای کاش همیشه جـاودان مـی بــودی آن قـدر که خـوب و مـهربانـی مـادر در کوچه جان همیشه مادر بـــاقیست دریـای مـحبـتـش چو کوثر باقیست در گـــویــش عـاشـقانـه ، نـام مــــادر شعریست کــه تا ابد به دفتر باقیست انشاالله هر چی خیره پیش بیاد