23/ مهر/ 90
امروز صبح بسختی بیدار شدی..اونقدر عجله کردم که جز لباسی که تنت بود یادم رفت لباس دیگه ای بردارم..خاله سهیلا نیومده بود و شما رفتی تو کلاس نی نی ها...اینم پارسا توچولو که مثل شما شیمیسته..بچه همکارمه...
خواهرش درسا فقط چند ماهی از شما بزرگتره...خدا به مادرش کمک کنه با دوتا بچه اونم دست تنها..
این هم عکس رو دیوار مهد برای خالی نبودن عریضه...
وقتیکه اومدم دنبالت تا بریم خونه...اولش چند تا عکس گرفتیم...همونطور که گفتم یادم رفته بود برات لباس بیارم و با همون لباس برگشتیم...عیبی نداره با ماشین خودمون میریم...
محیا - محیا و محمد رضا
بعد بغلت کردم تا بریم دم ماشین. یهو از یه پله پام بد پیچ میخوره و میافتم کف زمین...شانس آوردم شما چیزیت نشد. خواستم بلند شم نمیشد...خواستم دردم رو قورت بدم که یکدفعه اشکم درومد و برای اینکه شما و همکارام و دانشجویانی که رد میشدن اشکمو نبینن سرم رو روی زانوم گذاشتم ... شما خیلی ناراحت شدی و هی دست به سر و صورتم میکشیدی و عین پروانه دورم میگشتیو همه آدمهایی که اونجا بودن رو تحت تاثیر گذاشتی و اشکشونو درآوردی...
خدا رو شکر کردم که دختری دارم مهربون و دلم از بابت آینده ام قرص شد..یه رفیق خوب تو ناملایمیها دارم. بوسیدمتو سعی کردم از جام بلند بشم. مطمئن نبودم بتونم تا خونه رانندگی کنم...چند دقیقه صبر کردیم و رفتیم خونه...
تو خونه بهونه گیری زیاد میکردی...شاید عصبی شده بودی...همش الکی چیزهایی رو میخواستی که من متوجه منظورت نمیشدم...تمام عروسکهای تو کمدتو درآوردی...با این پاهام بهم میگفتی نشین پاشو راه برو تو خونه...رو این مبل بشین. این شبکه که برنامه کودک داره تو هم نگاه کن...کنترل و موبایل و گوشی تلفن رو قایم میکردی...و میگفتی بسه...شلوار دوسایز بزرگتر از خودتو از کمدت دراوردی و پوشیدی...تمام کش موهاتو گرفتی تو دستت و میگفتی حتی با یه دونش موهامو نبند...
یه چیز جدید هم که یا گرفتی کلمه دیگه است. میگفتی: بیا دیگه..بشین دیگه...بپوش دیگه.. من هم که کلافه شدم و زنگ زدم به بابایی که زودتر بیاد شاید خوب بشی...مادرجون هم قول داد آخر هفته بیان و یک کم سرگرم بشی و من هم یه دل سیر برم خرید...
کمی سیب زمینی برات سرخ کردم و خوردی و با شروع برنامه خاله یاسی جن از وجودت پرید. خدا خیرش بده...همش دعاش میکنم...
رفتم تو اتاق لباسها رو تا کنم از دور صدام میزدی...مانی توچولو کجایی؟ منظورت از توچولو یعنی دوست داشتنی...هروقت با پسر عمه ات پارسا یا شهریار خوب باشی توچولو صداشون میزنی..
شب کلی بوست کردم و فشارت دادم...گفتی مانی بسه محیا رو کُشتی... و من از تعجب شاخم سبز شد...
خواستم ببینم این لباس اندازه ات هست تا فردا بپوشم...اما ازتنت درش نیاوردی:
قبلاها به همه چی میگفتی منه. یعنی مال منه. الان میگی محیاشه... و این یه تکیه کلام شمالیه نمیدونم از کجا شنیدی ...هروقت میگی کلی خنده ام میگیره...شاید چون گفتنش آسونه میگی وگرنه من و بابایی که تو خونه شمالی صحبت نمیکنیم...خلاصه شیرین زبونیت دل ما رو برده ناز گلم...موقع خواب هم پتوی بابایی رو گرفتی و گفتی پتو محیاشه و خوابیدی...اما خیلی دیر و پیش من...