24/ مهر/ 90
صبحت بخیر گلم...
امروز صبح دوست نداشتی این لباسو برات بپوشم ظاهرا برات کوچیکه و خوشت نمیومد...کلی گریه کردی و همسایه ها ظاهرا بیدار شدن کله صبح...
دم مهد یادت افتاد که دیروز کجا افتادم زمین و داشتی برام تعریف میکردی...
کم کم صدفی از راه رسید. تازه کشف کردیم که چقدر صدفی شبیه به نی نی داداشی محیاست:
بعدش رفتیم تو مهد...نی نی داداشیتو که تمیز شده بود نشون رویا جون دادی و بعدش نرفتی تو کلاس خودت رفتی تو کلاس پرنیا و اونم که خواب بود..
همنجا بود که لباس نی نی داداشی رو پیدا کردی و وقتی دیدی مثل لباس خودت یکسرست ذوق کردی..
بعدش رفتیم کلاس شما و کمی با خاله سهیلا گپ زدیم و شما هم بچه هاتو خوابوندی و منم اومدم سر کارم...
خاله سهیلا یه ستاره به دستات چسبوند...
امروز باید اتاق خواب و تراس رو گرد گیری کنم.. چه میشه کرد آخر برجه و بیرون رفتن نمیچسپه...ایشاله آخر هفته...کلی خرید دارم...کاش مادرجون که قول داد بیاد خونمون..این دولت عزیز هم که نرخ مکالمات تلفنی رو چندین برابر کرد و دیگه نمیشه هر روز چند دقیقه هم شده با مامانم حرف بزنم...دیروز یه قبض تلفنی اومد که.....
روز خوبی داشته باشی گلکم....
تو خونه هم اونقدر کسل شدی که میومدی تو آشپزخونه و میگفتی منو بذار بالای کابینت..و با شیشه شیرات بازی میکردی...بخدا مادر بی حالی نیستم که نبرمت جایی...چون آخر هفته میخوام برم خرید الان به کارهای خونه میرسم...
زود شام خوردیم و از فرط خستگی ساعت 9 همه خوابیدیم. حتی سریال هم نگاه نکردم...