محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

یه مطلب زیبا

این مطلب زیبا را در ادامه مطلب، مامان صبا گلی از هفته نامه پارسی برام فرستاده. دستش درد نکنه.. وقتی با این نگاه دخترانمان را بزرگ می کنیم که قدرت اداره یک زندگی، قدرت اداره یک خانواده، قدرت تلاش برای ادامه حیات،قدرت تلاش برای به دست آورد پول برای مرد هست برای مرد زندگی. وقتی با این نگاه دخترانمان را بزرگ می کنیم که بهترین شما کسی است که بهترین مرد را به دست می آورد مردی که تمام این قدرت ها را دارد نه کسی که خودش صاحب تمام این قدرت هاست. وقتی با این نگاه دخترانمان را بزرگ می کنیم که شکننده ترین شما لطیف ترین شماست وقتی با این نگاه دخترانمان را بزرگ می کنیم که لطیف ترین و ظریف ترین شما بهترین شماست نه محکم ترین و نه با صلابت ...
4 ارديبهشت 1392

7/آبان / 90

بخاطر مامان صدف که عکس دخملشو ببینه این پست رو زودتر از روزهای گذشته نوشتم امروز بارون بسیار شدیدی اومد و از 6:30 که راه افتادیم به زور 8 رسیدیم دانشگاه...تو راه هم کلی تغذیه کردیم تا از گشنگی پس نیفتیم...شما هم وسط راه خوابیدی...کلی هم پوشوندمت... از اینکه سر صبح بیدارت کردیم کلی من و باباعلی دلمون برات سوخت...اما چه میشه کرد ایشاله در آینده نتیجه اش رو ببینی...خیلی از کوچولوها تو شرایط شمان و حتی بدتر...خیلیها پیاده و یا باسرویس میان...دعا کنیم ماماناشون رانندگی یاد بگیرن و اگه بلدن خدا بهشون ماشین بده تا اونا هم راحتر بیان و برن... خواب بودی که گذاشتمت مهد: قربون موهای شونه نکرده ات برم...رویا جون گفت بیدار شدی مرت...
22 آبان 1390

9/آبان/90

امروز صبح با کلی نذر و نیاز و صدقه از خواب بیدار شدیم که خدا امروز رو بخیر کنه...ایشاله که خیره...6 و رب از خونه زدیم بیرون و خدا رو شکر بموقع رسیدیم...شیر و موزت رو تو ماشین خوردی و تو کلاس تنها بودیم...روبراهت کردم و بامید خدا اومدم سرکار: محیا تو کلاسش: محیا نی نیشو میخوابونه: بعدش هم خودش میخوابه: امیدوارم روز خوبی باشه گلم... این هم موقعی که اومدم دنبالت با دوستت هانا: هانا خیلی مهربون و خانمه...به مامانش رفته دیگه: بعد رفتن به خونه سریع آماده شدیم که بریم خونه دختر عمه بابایی آخه خیلی وقته که از مشهد برگشته و بخاطر بارون نرفتیم پیشش...خونشون هم که نزدیکه......
11 آبان 1390

4/ آبان/90

صبح موقع اومدن خودت کتونیتو پات کردی . با اینکه دو روزه که داری میپوشیش یاد گرفتی که چطور پات کنی...و آماده شدی برای حرکت: بارون شدیدی اومد و طبق معمول ترافیک از اونی هم که بود بدتر شد...و ما دیر رسیدیم... تو راه که شدیدا پشت ترافیک موندیم و صندلی عقب ماشین با اون شیشه های دودی برات دلگیر بود و مامانی هم آهنگ داریوش گوش میداد و شما هم ترجیح دادی بخوابی تا دم مهد...من هم که فرصت کافی برای عکس گرفتن داشتم... خدا رو شکر با رویا جون و خاله سارا ( مامان پویا) صحبت کردم و مشکل کلاسم داره حل میشه...به امید خدا امروز کمی زودتر میام دنبالت که بریم دنبال پدرجون و مادرجون...هورررررااااا. خیلی از اومدنشون خوشحالی....
7 آبان 1390

5/ آبان/90

صبح خیلی زود من و بابایی بیدار شدیم و شما کنار مادرجون خواب بودی و خیلی خوشحال بودم که مجبور نبودی بیدار بشی... بابایی سر کارش رفت و من هم سر کلاس...با استاده صحبت کردم که دیگه سر کلاس نیام آخه من جزء رفوزه ها بودم و این کلاسها رو گذرونده بودم و فقط بخاطر زایمان شما ، امتحانشو نداده بودم...امیدوارم مشکلی پیش نیاد... بعد کلاس رفتم واست یه بلوز خوشکل ازونایی که آنا جون خریده بود گرفتم ...آخه خیلی تو تنش قشنگ بود... بعدش رفتم خونه و نهار آماده و وااااای چه کیفی داد. و خوابیدم وااااای اونم چه کیفی داد...کاش همش مادرجون پیشمون بود...ساعت 4 بود که برای انجام یکسری از امورات با هم رفتیم جمهوری علیرغم اینکه کمی بارون میومد...ا...
7 آبان 1390

6/آبان/90

دوست نداشتم صبح زود بیدار بشم..مخصوصا اینکه مادرجون اینا بعد صبحونه باید میرفتن. چقدر کم موندن...آخه بچه های دیگه هزار تا کار براشون میتراشن...بنده خداها این دو روز همش داشتن با تلفن امورات رو روبراه میکردن...خدا حفظشون کنه...نباشن معلوم نیست چی بسر بچه ها میاد...حتی اونایی که سالهاست ازدواج کردن... ساعت ده و نیم رسوندمشون ترمینال و شما پیش بابایی موندی...تو برگشت تنها بودم و کلی بغض کردم... نهاری درست کردم و خوردیم و شما اصلا نخوابیدی و من هم دوست داشتم جمعه دلگیرم رو با خواب بگذرونم که شما نذاشتی...بارون شدید تر شد و شب هم از  صدای آسمون غرمبه خیلی ترسیدم و نتونستم بخوابم...شما هم همش بیدار میشدی... ...
7 آبان 1390

3/آبان/ 90

صبح خواستم بیدارت کنم تا سر لباس پوشیدن اذیتم نکنی..لحظه آخر بیدار شدی و لباس نپوشیده بردمت تو ماشین. چند تا سرفه تو پارکینگ کردی با دهن باز و در نتیجه گلاب به روت بالا آوردی...زنگ زدم بابایی از بالا برات لباس آورد...از جلو دستش رو رخت آویز چند تا لباس خیس آورد... لباسهای بعد از ظهرت رو برات پوشیدم دیرمون شد و به ترافیک خوردیم...خوب شد دم مهد خاله سهیلا رو دیدیم و باهاش رفتی منم دلم نیومد زیارت عاشورا نرم....بعدش بالاخره 8 خودمو رسوندم پژوهشکده....روز خوبی داشته باشی گلم... امروز اعلام کردن که 5 شنبه ها و غروب شنبه برامون کلاس اجباری گذاشتن...مشکل فقط نگهداری شما بود. تو تایم نهار به مهد کودکهای ولنجک سر زدم و یکی رو پیدا کردم که نص...
4 آبان 1390

2/آبان/90

صبح امروز بدون اینکه بیدار بشی آوردمت مهد...با سر و شدامون بیدار شدی.  من و مامان صدف ازت عکس انداختیم !!! دیگه تو مهد به هندونه معروف شدی...اینم از کارهای زندایی فاطمه...عجب کادویی برات خرید... امروز 4 دست لباس، دو جفت کفش، سه تا جوراب و دهها گیره مو برات آوردم مهد... آخه عکاس اومده بود تا ازتون عکس بگیره...ایکاش همشو رویا جون برات بپوشه... امروز همه دوستات خوشتیپ کرده بودن...مخصوصا بردیا..تا دیدیش صدا زدی بردیاااااا با اون لهجه خودت که مامانها خوششون اومد و منم ضعف کردم. دیروز هم هستی رو صدا میزدی. فدات بشم که اینقدرمهربونی...آنا هم که تکیه کلامته...امیدوارم بزرگ که شدین همدیگه رو فراموش نکنین.. ...
4 آبان 1390