محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

4/ آبان/90

1390/8/7 14:46
نویسنده : مامان مریم
389 بازدید
اشتراک گذاری

صبح موقع اومدن خودت کتونیتو پات کردی . با اینکه دو روزه که داری میپوشیش یاد گرفتی که چطور پات کنی...و آماده شدی برای حرکت:

مامانی بریم

هنوز خوابم میاد

بارون شدیدی اومد و طبق معمول ترافیک از اونی هم که بود بدتر شد...و ما دیر رسیدیم...

تو راه که شدیدا پشت ترافیک موندیم و صندلی عقب ماشین با اون شیشه های دودی برات دلگیر بود و مامانی هم آهنگ داریوش گوش میداد و شما هم ترجیح دادی بخوابی تا دم مهد...من هم که فرصت کافی برای عکس گرفتن داشتم...

خدا رو شکر با رویا جون و خاله سارا ( مامان پویا) صحبت کردم و مشکل کلاسم داره حل میشه...به امید خدا

امروز کمی زودتر میام دنبالت که بریم دنبال پدرجون و مادرجون...هورررررااااا. خیلی از اومدنشون خوشحالی...صبح به بابا علی میگفتی مادرجون خودمه....

وقتی اومدم دنبالت سریع رفتیم سمت ترمینال دنبالشون.آخه پدرجون دیگه حوشله رانندگی رو نداره و با ماشینهای خطی اومدن:

میرم دنبال مادرجونم

کمی بخاطر ترافیک دیر رسیدیم..وقتی که دیدیشون خیلی ذوق کردی و چشات میدرخشید...

نهارمونو خوردیم و کمی استراحت کردیم و شما پیش پدرجون موندی و من و مادرجون رفتیم 7 حوض تا خرده فرمایشهای خاله جون ها رو بخریم...و چقدر بارون. گویا با اومدنشون بارون هم شدیدتر شده بود...خوب شمالین دیگه..شما هم اصلا تو خونه اذیت نکردی..آخه پدرجون قلقتو خوب داره...

این هم محیا و پدرجون که بعد مرگ دختر جوونش شکسته شده و تنها اسباب خنده اش همین نوه هاشن...(ببخشد دوستان همش ناراحتتون میکنم):

محیا و پدرجون

وای چه کیفی میده مادرجون به کارها میرسه و من هم مفت خوری میکنم...حیف که زود باید برن...

همه شعرها رو دوست داشتی بخونی و فقط آخراشو بلد بودی...پدر جون خیلی پیشنهاد داد که شما رو کلاس حفظ قرآن بفرستیم...چقدر از نوه اش تعریف میکرد...میگفت بچه های این زمونه همه باهوشن اما محیا یه چیز دیگست...تو رو خدا کلاسی جایی بفرستیدش..آخه پدر جون ما وقت داریم..

این هم محیا که لباسی رو که مادرجون واسه سحر خریده رو پوشیدی و ذوق میکنی. مادر جون میگه من هم همینجوری بودم و لباس بزرگتر از خودمو خیلی دوست داشتم...

محیا با لباس سحر

شب هم بابایی اومد و زود خوابیدیم تا من فردا بتونم به کلاسم برسم...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان آبتین
4 آبان 90 11:04
مریم جون از اینکه از وبلاگ آبتین دیدن کردی ممنون . ماشالا آمار بازدید از وبلاگ محیا جون بالاست من خودم که یکی از بازدید کننده های پرو پا قرص وبلاگش هستم


مرسی مرجان جون....لطف داری شما
قربانعلی
4 آبان 90 11:06
دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده

اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده

دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده

تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

*

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن میکنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن میکنم

در حسرت فردای تو تقویمو پر می کنم

هر روز این تنهایی رو فردا تصور میکنم

هم سنگ این روزای من تنها شبم تاریک نیست

اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست






>قربانعلی عاشق شدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟خیلی قشنگ بود<