4/ آبان/90
صبح موقع اومدن خودت کتونیتو پات کردی . با اینکه دو روزه که داری میپوشیش یاد گرفتی که چطور پات کنی...و آماده شدی برای حرکت:
بارون شدیدی اومد و طبق معمول ترافیک از اونی هم که بود بدتر شد...و ما دیر رسیدیم...
تو راه که شدیدا پشت ترافیک موندیم و صندلی عقب ماشین با اون شیشه های دودی برات دلگیر بود و مامانی هم آهنگ داریوش گوش میداد و شما هم ترجیح دادی بخوابی تا دم مهد...من هم که فرصت کافی برای عکس گرفتن داشتم...
خدا رو شکر با رویا جون و خاله سارا ( مامان پویا) صحبت کردم و مشکل کلاسم داره حل میشه...به امید خدا
امروز کمی زودتر میام دنبالت که بریم دنبال پدرجون و مادرجون...هورررررااااا. خیلی از اومدنشون خوشحالی...صبح به بابا علی میگفتی مادرجون خودمه....
وقتی اومدم دنبالت سریع رفتیم سمت ترمینال دنبالشون.آخه پدرجون دیگه حوشله رانندگی رو نداره و با ماشینهای خطی اومدن:
کمی بخاطر ترافیک دیر رسیدیم..وقتی که دیدیشون خیلی ذوق کردی و چشات میدرخشید...
نهارمونو خوردیم و کمی استراحت کردیم و شما پیش پدرجون موندی و من و مادرجون رفتیم 7 حوض تا خرده فرمایشهای خاله جون ها رو بخریم...و چقدر بارون. گویا با اومدنشون بارون هم شدیدتر شده بود...خوب شمالین دیگه..شما هم اصلا تو خونه اذیت نکردی..آخه پدرجون قلقتو خوب داره...
این هم محیا و پدرجون که بعد مرگ دختر جوونش شکسته شده و تنها اسباب خنده اش همین نوه هاشن...(ببخشد دوستان همش ناراحتتون میکنم):
وای چه کیفی میده مادرجون به کارها میرسه و من هم مفت خوری میکنم...حیف که زود باید برن...
همه شعرها رو دوست داشتی بخونی و فقط آخراشو بلد بودی...پدر جون خیلی پیشنهاد داد که شما رو کلاس حفظ قرآن بفرستیم...چقدر از نوه اش تعریف میکرد...میگفت بچه های این زمونه همه باهوشن اما محیا یه چیز دیگست...تو رو خدا کلاسی جایی بفرستیدش..آخه پدر جون ما وقت داریم..
این هم محیا که لباسی رو که مادرجون واسه سحر خریده رو پوشیدی و ذوق میکنی. مادر جون میگه من هم همینجوری بودم و لباس بزرگتر از خودمو خیلی دوست داشتم...
شب هم بابایی اومد و زود خوابیدیم تا من فردا بتونم به کلاسم برسم...