محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

5/ آبان/90

1390/8/7 10:57
نویسنده : مامان مریم
381 بازدید
اشتراک گذاری

صبح خیلی زود من و بابایی بیدار شدیم و شما کنار مادرجون خواب بودی و خیلی خوشحال بودم که مجبور نبودی بیدار بشی...

بابایی سر کارش رفت و من هم سر کلاس...با استاده صحبت کردم که دیگه سر کلاس نیام آخه من جزء رفوزه ها بودم و این کلاسها رو گذرونده بودم و فقط بخاطر زایمان شما ، امتحانشو نداده بودم...امیدوارم مشکلی پیش نیاد...

بعد کلاس رفتم واست یه بلوز خوشکل ازونایی که آنا جون خریده بود گرفتم ...آخه خیلی تو تنش قشنگ بود...

بعدش رفتم خونه و نهار آماده و وااااای چه کیفی داد. و خوابیدم وااااای اونم چه کیفی داد...کاش همش مادرجون پیشمون بود...ساعت 4 بود که برای انجام یکسری از امورات با هم رفتیم جمهوری علیرغم اینکه کمی بارون میومد...اما با ماشین رفتیم و مشکلی نبود..

محیا داره میره بیرون

رفتنی که شما خوابیدی و کالسکه صندوق عقب ماشین بود و با پتو حسابی توش خوابیدی و وسطای بازار بیدار شدی..

چیزهایی که خواستم نشد که بخرم. و موقع برگشت دوست داشتی جلو تو بغل مادرجون بشینی .. من هم نشوندمت و در رو محکم بستم...اما در ماشین خورد تو چشم و یه لحظه ضعف کردم و افتادم...دیدم دستام پر از خونه و سمت راست صورتم بی حس...مطمئن بودم که کور شدم.. دویدم سمت مغازه و اونجا بکمک چند تا از خانمها خون صورتم رو پاک کردم...

دقیقا زیر مژه هام پاره شده بود و اگه به فاصله فقط دو میلیمتر بالاتر میخورد کور شده بودم...خدا رحم کرد...با درد شدید و رانندگی تو بارون از جمهوری تا 7 حوض و با اون ترافیک _ تازه چیزی هم نخریدیم - نمیدونی چه حسی بود..

مادر جون حوله گرم رو صورتم گذاشت..و کمی ورمش خوابید اما زیرچشمم کبوده هنوز. بابایی هم که فهمید عصبانی شد که چرا من تا یکی رو میبینم میرم جمهوری...اصلا ازونجا بخاطر مسافتش خوشش نمیاد..

امشب سالگرد عمو بزرگه ام حاجی بود و پدر جون ازینکه نمیتونست اونجا باشه ناراحت بود..خاله جون عسل هم از مشهد برگشته و همه خونه دایی جون عباس جمع بودن..زنگ زدن و جای مارو خالی کردن..

ما هم شام خوردیم و خوابیدیم..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مائده
7 آبان 90 10:52
ای وای الان بهتری ؟


مرسی بد نیستم...
مائده
7 آبان 90 10:53
الهی
ما هم که هر کار کردیم کارت درست نشد . آخه می دونی که طرف به یکدنگی مطلق معروفه


آره امیدوارم که هرگز کارم بهش نیفته دیگه...
anna
7 آبان 90 12:30
ای وای یکم مواظب خودت باش
مامان پریاگلی
8 آبان 90 16:03
پناه بر خدا
نرفتی دکتر ؟

انشاالله که زودتر هم جاش بره هم خاطره ی بدش


ممنون خاله مهربون. خوبم الان