6/آبان/90
دوست نداشتم صبح زود بیدار بشم..مخصوصا اینکه مادرجون اینا بعد صبحونه باید میرفتن. چقدر کم موندن...آخه بچه های دیگه هزار تا کار براشون میتراشن...بنده خداها این دو روز همش داشتن با تلفن امورات رو روبراه میکردن...خدا حفظشون کنه...نباشن معلوم نیست چی بسر بچه ها میاد...حتی اونایی که سالهاست ازدواج کردن...
ساعت ده و نیم رسوندمشون ترمینال و شما پیش بابایی موندی...تو برگشت تنها بودم و کلی بغض کردم...
نهاری درست کردم و خوردیم و شما اصلا نخوابیدی و من هم دوست داشتم جمعه دلگیرم رو با خواب بگذرونم که شما نذاشتی...بارون شدید تر شد و شب هم از صدای آسمون غرمبه خیلی ترسیدم و نتونستم بخوابم...شما هم همش بیدار میشدی...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی