محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

1/ آبان/ 90

صبح اصلا دوست نداشتی تو پوشیدن لباس با ما همکاری کنی...شرمنده دیگه دوتایی به زور متوسل شدیم...هرچند لباسهای نوت بودن و دوسشون داشتی....بمیرم برات که مجبوریم کله سحر بیدارت کنیم... آوردمت مهد و بعدش رفتم پمپ بنزین که قولشو داده بودم...کمر درده ول کنم نبود...رفتم درمانگاه پیش مامان پرنیا...یه آمپولی نوش جان کردم و الان برگشتم سر کارم...هنوزم سرگیجه دارم....نیام سرکار،تو خونه کارهای شما کمر دردمو بیشتر میکنه...دعا کن زودتر خوب شم مامانی.... امروز تولد مهرنازه و خاله جون داره تنهایی میره مشهد. حتما مهرناز و مرجان میان خونه مادر جون بمونن...کاش ما هم اونجا بودیم... فردا قراره عکاس کودک بیاد تو مهد و ازتون عکس بندازه...باید از خا...
2 آبان 1390

تولد بابا علی

امشب تولد باباعلیه و امسال 33 سالش میشه...امیدوارم همواره سلامت باشه...شما خیلی دوسش داری اما من حتما باید کنارتون باشم. وگرنه تنهایی کنارش اذیتش میکنی...اون هم تنها داراییش شمایی و تمام توانش رو برای شادی شما بکار میبنده... همه چی برای جشن سه نفره امشب آمادست...ایشاله خوش بگذره.. علی جان امیدوارم همیشه سایه ات بالا سرمون باشه...شاید گاهی بخاطر اینکه اینجا جز تو کسی رو ندارم زیاد بهت گیر بدم و خسته ات کنم...اما در هر شرایطی دوستت دارم و پشتت هستم...تو شب تولدت از خدا میخوام که دشمنان و حسوداتو ازت دور کنه و دوستاتو و دشمنانتو بهت بشناسونه...الان هم داره این کارو میکنه و شما داری به حرفم میرسی...ایشاله 120 ساله بشی.. ...
1 آبان 1390

30/ مهر/ 90

امروز ساعت موبایلم رو یکساعت اشتباهی و دیرتر رو alarm گذاشتم...و بدو بدو حاضر شدیم و با نیم ساعت تاخیر رسیدیم دانشگاه... آخر هفته ها صبح زود بیداریم و از شنبه خواب آلودگی شروع میشه نمیدونم چطور این مسئله رو حل کنم... لباس نو تنت کردم و عکس ازت انداخنم اما کابل رو نیاوردم و فردا برات عکساتو میذارم... این هم عکس: دم مهد محیا عظیمی و مامانش رو دیدیم اما یادم رفت ازش بنویسم که تو قسمت نظرها یادم انداخت. میتونید بخونین...داشت به محیا نون و خامه میداد...خوش بحال محیا مامانش خیلی بهش میرسه...به شما هم نون سنگک داد که خیلی دوست داری...دستش درد نکنه... شنبه ها تحمل دوریت برام سخت تر میشه...امروز هم کلی گریه کرد...
1 آبان 1390

29/ مهر/90

با اینکه دیشب دو خوابیدم اما ساعت 7 صبح بیدار شدم...روز جمعه دلم نمیخواد بخوابم...کمی بعد شما هم بیدار شدی اما بابایی تا وقتی مهمونها زنگ بزنن خواب بود... امروز از کاشان دوست بچگی بابایی با خونوادش یعنی مهراب نانازی و فروغ جون اومدن خونمون. من و بابایی تا عقد کردیم رفتیم خونشون..اونها هم اونجا تنهان و شاید برای زندگی بیان تهران...خوب میشه چون من و بابایی خیلی دوسشون داریم... قبل اومدن مهمونها خیلی بچه خوبی بودی و رو مبل آروم بازی میکردی: با مهراب رابطت خوب بود...آخه گل پسریه واسه خودش...مودب و بی آزاره طفلک...عمو محمد و فروغ جون هم کلی برات شعر خوندن و شما با عمو دالی بازی میکردی... و اما کمی بعد: ...
1 آبان 1390

27/ مهر/90

صبحت بخیر نانازم... یکسری از وبلاگهای دوستان رو که میخونم میبینم که مامانها از احساس قشنگ و لطیفشون نسبت به نی نی های نازشون نوشتن...مثل خاله متین که چه خوب وقتی آنا جون اونا رو بخونه بفهمه که  مامانش چه وقت و احساسی براش خرج کرده و قدرش رو بدونه... اما من اینجا خاطرات روزانه ات رو یادداشت میکنم و فکر نکنی دخترم که چیزی تو دلم نیست تا برات بنویسم...بخدا عشق مادر به بچه اش وصف نشدنیه...من اگه بخوام بیارمش پست هر روزم طولانی میشه...البته اگه اشک امون نوشتن بمن بده...فقط میتونم بگم که باارزشترین چیزی هستی که در حال حاضر دارم..بیشتر از چشام بهت دلبستم... امروز صبح تا بیدار شدی یاد ستاره هایی افتادی که بابایی...
30 مهر 1390

28/ مهر/ 90

امروز صبح زود يعني 6:30 از خواب بيدار شدي و گفتي ماني بيدار شو بسه . امان از دست تو بچه..بميرم برات عادت داري ديگه..منم بعدش بابايي رو بيدار كردم تا بريم خريد..آخه چند روز ديگه تولدشه و بابايي خيلي كت تك دوست داره...بابايي كه خريد دوست نداره دنبال بهونه اي بود كه كنسلش كنيم. اما من سمج شدم و رفتيم... اولين بار بود كه سوار مترو ميشدي و خيلي برات جالب بود:   خيلي خوب بود..براي اولين بار بازار بزرگ رفتم...آدرس گرفتيم و براي بابايي يه كت شيك خريدم..كه تا روز تولدش رونمايي نميكنم... و اما براي شما ....دوباره خريدم...يه جوراب شلواري- دامن ( كه بابايي خوشش نيومد) و يه بافت خوشگل و بالاخره چادر بازي يا بقول اون آقاهه خيم...
30 مهر 1390

25/ مهر/ 90

امروز خواستم یه تنوعی بشه در ضمن حوصله پمپ بنزین و رانندگی تو این ترافیکو نداشتم، در نتیجه تصمیم گرفتم اولین بار با شما، باسرویس بیایم دانشگاه... تو راه تا دم سرویس برای اینکه اذیت نکنی نذر کردم...چند دقیقه ای ایستادیم اما از سرویس خبری نبود. زنگ زدم به یکی از همکارام که تو ایسنگاه قبل سوار میشد...گفت که امروز سرویس زودتر رسید و الان ازونجا رد شدیم...قیافه من دیدن داشت. اصلا به ما نیومده...با چه حالی برگشتم خونه و به بابایی زنگ زدم که بیا پایین کمک. باور کن حتی تو ماشین از شانسم گریه کردم و شما میگفتی مانی چی شده؟؟؟ نه بخاطر سرویس. واسه روزهای تکراری که باید کله صبح بیدار شی و با بچه و مجبور باشی بخاطر کارت از خونواده ات دور باشی...
27 مهر 1390

26/ مهر/90

ساعت 6:20دقیقه از خونه زدیم بیرون...رفتیم پمپ بنزین و همش از مسیر پمپ بنزین تا دانگاه رو چون مسافت کمه جلو میشینی اما از آقا پلیسه میترسی... باز هم زود رسیدیم دانشگاه. بردمت زمین چمن و تا از دور اونجا رو دیدی گفتی مانی ورزش ورزش ...خوبه فقط یکبار آورده بودمت و اونجا رو دیدی. و قصد داشتم یه دور کامل با هم بدووییم و چه ذوقی میکردی اما زمین خوردی و دستت زخم شد....از زمین چمن صدای زیارت عاشورا از مسجد دانشگاه میومد...یادم اومد امروز سه شنبه است..دلم خواست.. محیا شونه بدست میدوه محیا یه کم مکث میکنه و فکر میکنه: دوست نداشتی برگردیم: زودی بردمت مهد..به خاله رویا دستت رو نشون دادی...عجب اینکه سهیلا جون...
27 مهر 1390

24/ مهر/ 90

صبحت بخیر گلم... امروز صبح دوست نداشتی این لباسو برات بپوشم ظاهرا برات کوچیکه و خوشت نمیومد...کلی گریه کردی و همسایه ها ظاهرا بیدار شدن کله صبح... دم مهد یادت افتاد که دیروز کجا افتادم زمین و داشتی برام تعریف میکردی... کم کم صدفی از راه رسید. تازه کشف کردیم که چقدر صدفی شبیه به نی نی داداشی محیاست: بعدش رفتیم تو مهد...نی نی داداشیتو که تمیز شده بود نشون رویا جون دادی و بعدش نرفتی تو کلاس خودت رفتی تو کلاس پرنیا و اونم که خواب بود.. همنجا بود که لباس نی نی داداشی رو پیدا کردی و وقتی دیدی مثل لباس خودت یکسرست ذوق کردی.. بعدش رفتیم کلاس شما و کمی با خاله سهیلا گپ زدیم و شما هم بچه هاتو خواب...
25 مهر 1390