26/ مهر/90
ساعت 6:20دقیقه از خونه زدیم بیرون...رفتیم پمپ بنزین و همش از مسیر پمپ بنزین تا دانگاه رو چون مسافت کمه جلو میشینی اما از آقا پلیسه میترسی...
باز هم زود رسیدیم دانشگاه. بردمت زمین چمن و تا از دور اونجا رو دیدی گفتی مانی ورزش ورزش...خوبه فقط یکبار آورده بودمت و اونجا رو دیدی. و قصد داشتم یه دور کامل با هم بدووییم و چه ذوقی میکردی اما زمین خوردی و دستت زخم شد....از زمین چمن صدای زیارت عاشورا از مسجد دانشگاه میومد...یادم اومد امروز سه شنبه است..دلم خواست..
محیا شونه بدست میدوه
محیا یه کم مکث میکنه و فکر میکنه:
دوست نداشتی برگردیم:
زودی بردمت مهد..به خاله رویا دستت رو نشون دادی...عجب اینکه سهیلا جون هنوز نیومده بود.کمی تو کلاس کوچولوها رفتیم..
این آوا خانم نازه که تنها رو تختش داشت بازی میکرد با دیدن من و دوربین کلی ذوق کرد:
راستش همه چشم رنگی ها جذاب نیستن اما این دخمله خیلی نازه و خوردنیه:
دم در کنار رویا جون گذاشتمت و کلی گریه کردی...سابقه نداشت..نمیدونم چرا رویا جون همش پیش خ سیفی وامیسته و نماد سر کلاس و بچه ها تا سهیلا بیاد الاخون والاخون میشن...چیزی هم که نمیشه بگی بهش...
زیارت عاشورا خیلی چسبید...
روژین و محمد رضا و محیا هم تو مسجد بودن...دلم میخواست شما هم بودی.آخه باید یاد بگیری تو مسجد چکار میکنن.. اگه بشه هفته بعد میارمت...
عجب عکس هنری شده...
امروز مادر جون سفره ابوالفضل داره و کلی مهمون دعوت کرده و میخواد آش رشته و حلوا بپزه!!!! ما هم که نمیتونیم باشیم!! دلم گرفته بود و کلی یاد خاله جون زهره افتادم و گریه ام گرفت...روحش شاد
برگشتنی دوباره دوست داشتی جلو بشینی و کلی گریه کردی . من هم دم حراست دانشگاه ایستادم و نگهبانها رو پلیس تصور کردی و من هم گفتم عمو پلیسه محیا میتونه جلو بشینه و اونا هم چندتایی اومدن دم ماشین و گفتن نه نمیشه و شما طفلک ترسیدی .. همون موقع یه آمبولانس هم رد شد و دیگه کاملا فکر کردی پلیسه اومده دستگیرت کنه...ساکت شدی تا خونه آروم بودی..
تو راه هم همش این آهنگ مهستی رو زمزمه میکردی و به من میگفتی نخون...
مثل تموم عالم حال من هم خرابه،خرابه!! مثل تموم وقتها وقت من هم تو خوابه...
سنگ صبورم اینجا طاقت غم نداره نداره... طاقت اینکه پیشش گریه کنم نداره نداره....
مخصوصا نداره نداره آخرشو.. از بس زیاد تو ماشین اینو میذارم کاملا حفظ شدی...یاد اون موقع افتادم که داشتیم میرفتیم شمال و شما به بابایی گفتی باباعلی نخون زشت میخونی و من کلی خندیدم ...آخه بچه -2 سال و این حرفها کمی عجیب نیست؟؟؟
اینجا هم میگی بریم خونه آنا و کلی گریه کردی و بگمونم بیدار شد از خواب طفلکی:
تو خونه ازون شوکو بیس هایی که بابایی برات خرید رو داشتی میخوردی گفتم محیا چی میخوری؟؟؟جواب دادی بیسکوییت!!! بهمین درستی و من شاخم سبز شد...
لباس جدیداتو برات پوشیدم وای چقدر خوشگل شدی...تازه آبی هم نداشتی:
باباعلی برگشتنی برات یه بسته ستاره رنگارنگ خرید تا بزنی به دستت...اونقدر ذوق کردی که بیست بار تا شب میگفتی: میسی باباعلی و تا بخوابی از بغلش پایین نیومدی...گفتم علی با دویست تومن بچه رو خریدی...
کل زندگیمون شده بود ستاره و میدرخشید (البته نه از تمیزی). کلی هم رو بابایی کار کردی
آخر شب بابایی رفت سراغ وسایل قلیونش...میدونی که من همش سر قلیون باهاش بحث میکنم، ایندفعه قبل اینکه چیزی بگم بلند داد زدی: آقا پلیس بیا باباعلی دستگیر کن... و من پشت سرش غش کردم.بابایی هم خنده اش گرفت که چطور مغزت اینقدر سریع رفلاکس داد که چی بگی...ماشاله بگم چشم نخوری...فضول خانم مامانی...
عروسک خرسی بزرگتو گرفتی و میپریدی روش...چقدر دوسش داشتی مامان:
بردمت حموم و موهاتو چتری کردم آخه دوستاتو دیدم وسوسه شدم...امیدوارم بد نشده باشه..