29/ مهر/90
با اینکه دیشب دو خوابیدم اما ساعت 7 صبح بیدار شدم...روز جمعه دلم نمیخواد بخوابم...کمی بعد شما هم بیدار شدی اما بابایی تا وقتی مهمونها زنگ بزنن خواب بود...
امروز از کاشان دوست بچگی بابایی با خونوادش یعنی مهراب نانازی و فروغ جون اومدن خونمون. من و بابایی تا عقد کردیم رفتیم خونشون..اونها هم اونجا تنهان و شاید برای زندگی بیان تهران...خوب میشه چون من و بابایی خیلی دوسشون داریم...
قبل اومدن مهمونها خیلی بچه خوبی بودی و رو مبل آروم بازی میکردی:
با مهراب رابطت خوب بود...آخه گل پسریه واسه خودش...مودب و بی آزاره طفلک...عمو محمد و فروغ جون هم کلی برات شعر خوندن و شما با عمو دالی بازی میکردی...
و اما کمی بعد:
برای نهار همه چی آماده بود..از شب قبل قورمه سبزی و مایه لوبیا پلو رو درست کرده بودم فقط میموند یه برنج...باهاشون راحتیم و نیاز به تجملات الکی نداشتم...
بعد نهار دیگه رفتن خونه عمش و ما هم تنها شدیم...کمی استراحت کردیم و به کارام رسیدم تا برای فردا آماده باشم..
مادرجون هم زنگ زد و کلی از نوه توچولوش تعریف کرد.میگه خیلی تپل و سفیده...چند تا نطر خواهی راجع به اسم هم شده...تا ببینیم چی میشه...
دیگه نی نی داداشیو دوست نداری...دیشب علتشو ازت پرسیدم گفتی: مانی ببین و به چشمش اشاره کردی...دیدم چشمش رو معیوب کردی و از قیافش بدت میاد...بابایی درستش کرد...اما باز هم نخواستیش...هر بار خودتو با یه چیز سرگرم میکنی...فعلا نوبت کش موهاتو...چند تا چندتا میگیری تو دستتو باهاش همه جا میری...بماند همشو تا حالا گم کردی...
راستی دلم برای نی نی داداشی مسوزه...چرا تحویلش نمیگیری؟؟؟؟
شب خسته بودی و ٩ خوابیدیم...اما قبل خواب پتو رو پهن کردی و بمن گفتی بیا خونمون...کمی باهات بازی کردم و خسته شدم.و بعد بابایی رو گیر آوردی...صد بار گفتی بابایی بخواب بعد گفتی پاشو آلو بخور. سرش دیگه گیج رفت...اما بیچاره دم نزد..و من خوابوندمت و نجاتش دادم
شب بخیر عزیزکم