محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

30/ مهر/ 90

1390/8/1 9:17
نویسنده : مامان مریم
721 بازدید
اشتراک گذاری

امروز ساعت موبایلم رو یکساعت اشتباهی و دیرتر رو alarm گذاشتم...و بدو بدو حاضر شدیم و با نیم ساعت تاخیر رسیدیم دانشگاه... آخر هفته ها صبح زود بیداریم و از شنبه خواب آلودگی شروع میشه نمیدونم چطور این مسئله رو حل کنم...

لباس نو تنت کردم و عکس ازت انداخنم اما کابل رو نیاوردم و فردا برات عکساتو میذارم...

این هم عکس:

دم مهد محیا عظیمی و مامانش رو دیدیم اما یادم رفت ازش بنویسم که تو قسمت نظرها یادم انداخت. میتونید بخونین...داشت به محیا نون و خامه میداد...خوش بحال محیا مامانش خیلی بهش میرسه...به شما هم نون سنگک داد که خیلی دوست داری...دستش درد نکنه...

شنبه ها تحمل دوریت برام سخت تر میشه...امروز هم کلی گریه کردی...نمیدونم چرا این روزها اینجوری شدی..شبها هم خواب بد میبینی و بیدار میشی گاهی هم  میگی مورچه و گریه میکنی. منظورت پشه است..همه کار کردیم اما باز هم پشه تو خونست...توری دارن پنجره ها و افکن رو تو نبودت بابایی میزنه و دستگاه هم گذاشتیم...روزها هم از سایه و یا یه چیز دیگه تو خیالت میترسی و از اتاق خواب فرار میکنی و میای طرف من و میگی میتَسَم....ما فقط بهت میگیم اگه کار بد کنی پلیس دستگیرت میکنه و خودت هم از سوسک میترسی...اما نمیخوام این ترست ادامه پیدا کنه..

برگشتنی هم باز محیا جونو دیدیم که هر دوتون نمیخواستین سوار ماشین بشید و برگردین خونه:

محیا و محیا

تو راه مسیر رو عوض کردم و رفتیم سمت رسالت - نیروی دریایی جایی که تو فروشگاهی کارداشتم.. فروشگاه همونی نبود که میخواستم . خواستم برگردیم خونه که چشمم به کارواش و ماشین کثیفون افتاد...به بابایی زنگ زدم گفت هر جور راحتی...اگه سخته نبر. منم اولین بارم بود که کارواش میرفتم...همش تو شمال پدرجون میبرد...

اولش که آقاهه سوئیچ ماشینو برداشت کلی گریه کردی....

محیا تو کارواش

محیا داری چکار میکنی

واسه ماشین خیلی خوشحال بودم..حسابی داشت کیف میکرد. فردا هم میبرمش پمپ بنزین و بنزین سوپر میزنم تا جیگرش حال بیاد...

فردا تولد بابا علیه و همچنین مهرناز. کادوی هر دوشونو خریدم...امشب واسه بابایی جشن سه نفره میگیریم...کادوی مهرناز هم که وقتی رفتیم شمال بهش میدیم...عصری هم بهش زنگ زدیم و تبریک گفتیم.

کمرم بشدت درد میکرد و تا بابایی بیاد دراز کشیدم...بابایی شام از بیرون خرید و بعدش تولد گرفتیم...وای چقدر ذوق کردی ...من که عکاس بودم و شما یدونه مهمون..بابایی میگه من این یه دونه مهمونو با صدتا دیگه عوض نمیکنم...

دختری داره بابایی رو میبوسه

در حال بریدن کیک

البته بجای کیک شیرینی تر خریدیم آخه حتی یک کیلوییش هم برامون زیاد بود..تا بخوریم خشک میشد...

باباعلی در حال پذیرایی از مهمون یکی یدونش:

پ ن: به علت حضور این مهمون عزیز نمیشد تموم وسایل پذیرایی رو میز بزرگتر چید...مثلا پفیلا  و شکلات و میوه...بعدا سر فرصت خورده شد...جا تون خالی

موقع خواب هم از دست پشه بابایی قرص حشره کش گذاشت و من و شما از بوش حالمون بهم خورد و تا نصفه های شب در حال تعویض تشک و بالش بودیم...به این بابایی میگم من ازین چیزها بدم میاد. باز هم از رو دلسوزی که پشه نخورتت میزارش بالا سر ما...

کمی پنجره ها رو تو این سرما باز کردیم تا هوا عوض شد و شما آروم خوابیدی....بوووووس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

آقا ماشاالله
30 مهر 90 13:58
ای بابا لااقل یک اسمی هم از ما میبردی مگه من صبح نون سنگگ بهت ندادم
مائده
1 آبان 90 11:05
واقعا هم یکی یه دونه اس