3/آبان/ 90
صبح خواستم بیدارت کنم تا سر لباس پوشیدن اذیتم نکنی..لحظه آخر بیدار شدی و لباس نپوشیده بردمت تو ماشین. چند تا سرفه تو پارکینگ کردی با دهن باز و در نتیجه گلاب به روت بالا آوردی...زنگ زدم بابایی از بالا برات لباس آورد...از جلو دستش رو رخت آویز چند تا لباس خیس آورد...
لباسهای بعد از ظهرت رو برات پوشیدم دیرمون شد و به ترافیک خوردیم...خوب شد دم مهد خاله سهیلا رو دیدیم و باهاش رفتی منم دلم نیومد زیارت عاشورا نرم....بعدش بالاخره 8 خودمو رسوندم پژوهشکده....روز خوبی داشته باشی گلم...
امروز اعلام کردن که 5 شنبه ها و غروب شنبه برامون کلاس اجباری گذاشتن...مشکل فقط نگهداری شما بود. تو تایم نهار به مهد کودکهای ولنجک سر زدم و یکی رو پیدا کردم که نصف شهریه رو برای این چند ساعت تو هفته میگیره...مشکل سازگاری شما با جای جدیده و با اینکه خوب کنار میای بی خیال شدم...بابایی هم اجازه نداد...
اومدم دنبالتو با محیا عظیمی سر مجله هاش دعوا کردی...یواشکی یکیو قاپیدیم و رفتیم تو ماشین خودمون...این مجله بهونه خوبی بود تا تو حیاط خونه مشغولش بشی و نیای بالا...
وبعدش گریه..
اینجا هم خودت خواستی شیب پارکینگ رو بیای بالا اما کم آوردی
من هم میشینم و واست عکس میگیرم.تو راه پله هم آنا جونو دیدی که داشت میرفت بیرون و خوشحال شدی!!!
با مادر جون صحبت کردم و قرار شد فردا بیان تا برای کلاسهای این هفته ام پیشش بمونی..
عصری هم که رفتم کمی استراحت کنم نذاشتی...اینجا هم داری ناخن های پاهامو با مداد رنگی لاک میزنی:
دیدی که خاله یاسی صورت بچه ها رو نقاشی میکنه، میخوای با مداد رنگی صورتم رو نقاشی کنی...بخدا چند بار فرو کردی تو چشمم...شب هم نوبت بابا علی بود
بابایی که نبود ازت پرسیدم منو دوست داری یا باباعلیو؟؟؟...گفتی بابا علی نه!!!مامانی ...هر کی رو میپرسیدم میگفتی مامانی...گفتم شاید همینطوری جواب دادی. خواستم امتحانت کنم..پرسیدم محیا رو بیشتر دوست داری یا مامانی؟؟؟ جواب دادی مامانی نه، محیا!!!
اما همینکه بابایی اومد دوباره ازت پرسیدم...گفتی مامانی و محیا و بابا علی رو دوست دارم...یعنی هر سه تا، ای کلک!!!بعد رفتی بوسش کردی!!! فکر کنم اصلا درست نیست این مدلی از بچه ها سوال پرسیده بشه...چون مجبور میشی که یک جواب بدی..دیگه تکرار نمیکنم گلم...
خوابهای خوب ببینی..