2/آبان/90
صبح امروز بدون اینکه بیدار بشی آوردمت مهد...با سر و شدامون بیدار شدی. من و مامان صدف ازت عکس انداختیم !!!
دیگه تو مهد به هندونه معروف شدی...اینم از کارهای زندایی فاطمه...عجب کادویی برات خرید...
امروز 4 دست لباس، دو جفت کفش، سه تا جوراب و دهها گیره مو برات آوردم مهد...آخه عکاس اومده بود تا ازتون عکس بگیره...ایکاش همشو رویا جون برات بپوشه...
امروز همه دوستات خوشتیپ کرده بودن...مخصوصا بردیا..تا دیدیش صدا زدی بردیاااااا با اون لهجه خودت که مامانها خوششون اومد و منم ضعف کردم. دیروز هم هستی رو صدا میزدی. فدات بشم که اینقدرمهربونی...آنا هم که تکیه کلامته...امیدوارم بزرگ که شدین همدیگه رو فراموش نکنین..
مامان صدف که ساعت ده رفته بود مهد میگفت اکثر بچه ها گریه میکردن و دوست نداشتن عکس بگیرن...اما شما خوشگل داشتی فیگور میگرفتی...و زنگ زد بهم تا خوشحالم کنه...قربونت برم اینقدر حالیت میشه...آخه تعجبم اینه که وقتی من ازت عکس میندازم اصلا خوشت نمیاد...ببینم چی از آب در میاد...
امروز دوباره ازون روزهاست که همش بد میارم...دعا کن گلم بخیر بگذره..
عاشق خرگوشیهاتی:
برگشتنی خانم دکتر سنبلی گفت منو برسون پژوهشکده...سریع راه افتادیم که به ترافیک نخوریم...تو راه خونه و تو راه پله بچه خوبی بودی چون حواستو پرت کردم به لباس عروست و نفهمیدی چطور بردمت بالا...
چون کمی کار بیرون داشتم زود رفتیم... منم واست کلیپس و ساعت خریدم..بابایی میگه اینهمه برات وسیله نخرم... راست میگه برات عادی شده...
تو کالسکه هم خوب نشستی...
این کلاه رو هم تازه کشف کردی و خیلی دوستش داری.
محیا به روایت تصویر با ساعت جدید:
دخملم میخواد خودش غذا بخوره:
داری ساعتتو به یاسی جون نشون میدی:
با ساعت مامانی داری بازی میکنی:
شب هم چند دقیقه ای پیش آنا جون رفتیم و بعش هم بابایی اومد و شام و لالا