9/آبان/90
امروز صبح با کلی نذر و نیاز و صدقه از خواب بیدار شدیم که خدا امروز رو بخیر کنه...ایشاله که خیره...6 و رب از خونه زدیم بیرون و خدا رو شکر بموقع رسیدیم...شیر و موزت رو تو ماشین خوردی و تو کلاس تنها بودیم...روبراهت کردم و بامید خدا اومدم سرکار:
محیا تو کلاسش:
محیا نی نیشو میخوابونه:
بعدش هم خودش میخوابه:
امیدوارم روز خوبی باشه گلم...
این هم موقعی که اومدم دنبالت با دوستت هانا:
هانا خیلی مهربون و خانمه...به مامانش رفته دیگه:
بعد رفتن به خونه سریع آماده شدیم که بریم خونه دختر عمه بابایی آخه خیلی وقته که از مشهد برگشته و بخاطر بارون نرفتیم پیشش...خونشون هم که نزدیکه...خیلی خونواده خوبین و بدردم زیاد خوردن..خودش و پسراش.
محیا آماده شده بره مهمونی...کلی خوشگل شدی:
بچه لباستو کثیف میکنی ها:
تو راه چیپس خریدیم که با دوقلوها بخوری. از وقتی رسیدی حسابی اذیتت کردند:
هرچی اصرار کردن شام نموندیم...کلی بهت خوش گذشت و برگشتیم خونه..سر راه هم واسه شام حاضری خریدم و تا رسیدیم خونه بابایی اومد..خیلی سرم درد میکرد زود خوابیدیم تا برای فردا که روز مهمیه انرژی داشته باشیم.