10/ آبان/90
امروز روز مهم و خوبیه..بابایی از صبح سرکار نرفت تا با ما بیاد دانشگاه و بعدش شما رو بذاریم مهد و با هم بریم کرج پژوهشگاه مواد و انرژی تو دعوت ستاد نانو برای گرفتن جایزه.
خیلی خوب بود و من کلی موقع تحویل جایزه از خودم ذوق در کردم:یک لوح تقدیر و تندیس که اسمم روش بود و کارت هدیه به مبلغ 300 هزار تومن...دستشون درد نکنه...کاش 400 ت بود تا باهاش دوربینی رو که دوست دارم بخرم...شوخی بود همینشم خوبه...
من هم همشو گذاشتم کنار عکست تو اتاقم:
این هم من تو سمینار:
البته بعدا عکسهایی که خودشون برامون گرفتن میذارم...آخه بابایی داشت فیلم میگرفت و نشد زیاد عکس بگیره..
ایشاله تو موفقیتهای دختر گلم من و بابایی یکی عکس میگیریم و یکی فیلم...کاش پدر جون و مادرجون میتونستن باشن...آخه هیچکی به اندازه اونا ذوق نمیکنه. حتی شو شو ها..هرچند کلی ذوقیده بود و به مامانش و دوستاش زنگ زد و گفت!!!
تازه امروز همکار جدیدم اولین حقوقشو گرفت و برام یه ظرف دو طبقه ( شیرینی خوری) کادو آورد...چه روز خوبی بود امروز..
وقتی اومدیم دنبالت ازینکه بابایی رو دیدی به ذوق اومدی و دویدی طرفش...گویا آسمونو بهت دادند...
عصری یه سر تنها رفتم بیرون تا قبضها رو پرداخت کنم اما از خستگی حوصله دور زدن نداشتم...
شب هم که ما دوتا خسته، هرچند با آژانس رفته بودیم اما راه دور و خسته کننده بود...شام ماکارونی درست کردم و زود خوردیم و ساعت 8 بیهوش شدیم...اما شما اونقدر گریه کردی که نخوابین!! مانی پاشو!! و من نفهمیدم که شما کی خوابیدی...بووووووس