محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

8/آبان/90

1390/8/11 11:04
نویسنده : مامان مریم
650 بازدید
اشتراک گذاری

واااي از امروز اصلا نميخوام بنويسم...كاش رمز ميذاشتم تا دوستام از خوندن اينهمه بدبياري من حالشون بد نشه..اما دلم نيومد...

صبح زود تر بيدار شدم تا پمپ بنزين برم...همه چي خوب بود..خودم آماده بودم و اومدم به كارهاي شما برسم كه ديدم زير دلم كمي تير ميكشه...كمي صبر كردم ديدم بدتر شد...بابايي با صداي ناله ام بيدار شد و گفت كمي دراز بكشم...همانا و تا ساعت 8 از مسكني كه به تجويز سولماز جون مامان پرنيا خوردم خوابيدم و شما هم همينطور...طفلك بابايي كارش دير شد..

ساعت 8:30 گفتم بهترم برم سركار...بابايي مخالفت كرد...اما رفتم چون تو اين شرايط مصلحت نبود غيبت كنم....

با هزار دلهره كه وقتي رسيدم چي ميشه با اون ترافيك سختي كه بخاطر بارون چند برابر شده بود به سمت دانشگاه راه افتادم...دم پمپ بنزين دل دل كردم بنزين بزنم يا نه...رفتم تو كوچه پمپ بنزين ديدم صف طويليه...منصرف شدم و دنده عقب اومدم....قبلش تو بارون پياده شدم و ديدم مانعي سر راهم نيست...آخه اونجا رو كنده بودن....

اما با اينهمه احتياط رفتم رو يك ميله آهني و لاستيك جلو پنچر شد و من هم زنگ زدم به بابايي و گريه ام گرفت. بعدش زنگ زدم به آقاي پور رضا و اونهم سريع با ماشين پ‍وهشكده اومد و اول شما رو برديم مهد و بعد با كمك يه آقا لاستيكو عوض كرديم...دكتر كنعاني هم هر چي دوست داشت به اون بنده خدا شمرد. كه چرا يك زن خودش نميتونه پنچري بگيره...

آخه زير بارون و با بچه كوچيك و با دست راست شكسته...واقعا كه!!!!! كاش خودش زن و بچه دار بشه بفهمه دنيا دست كيه...اونم از نوع خفنشنیشخند....البته بعید میدونم بنده خدا اینجوری گفته باشه...شوخی بود

ديگه مريضی ام يادم رفت...اما همچنان درد كمي داشتم....

بالاخره به محل کارم رسیدم..ما بالا ترین نقطه تهران کار میکنیم...عکس view اش رو میذارم...دیگه جا نداشت از چیزهایی که گذشت عکس بگیرم...

نمایی از بام تهران محل کارم

کارهامو انجام دادم و برگشتنی کمی که پایین رفتم دیدم واااای ترمز ماشین تو این سراشیبی قفل کرده...با ترمز دستی ایستادم و دوباره روز از نو....زنگ زدم پژوهشکده و آقای صمدی اومد و برام چکش کرد دید آره با اون اتفاق صبح بنزین تموم شده و من فکر نمیکردم تا دم پمپ بنزین دانشگاه نرسونم...

تو این فاصله سولماز جون اومد و با هم رفتیم تا مهد دنبال شما و پرنیا...دست همه دست اندرکاران امروز درد نکنهنیشخند

محیا خوشحال و پرنیا متعجب:

پرنیا خوشحال و محیا متعجب:

محیا  پرنیا

بعد روبراه شدن اوضاع رفتیم بانک و اونجا با بانکیها دوست شدی و اونا بشما شکلات دادن و شما با زبون شیرینت ازشون تشکر کردی و خداحافظی...آخه باید واسه انجام کاری برای دایی جون پول زیادی رو واریز میکردم و از صبح این پوله با اونهمه اتفاق تو کیفم ازینور به اونور رفته بود..یکبار هم که تو ماشین همکارم جا موند..

محیا تو بانک

بعدش رفتیم پمپ بنزین!!!تو مسیر از نقشه ترافیک یدیدم رسالت شلوغه..از همت هم که نمیشه بندازی پایین کلی پلیس وایستاده...اما گفتم بدرک بزار تو طرح برم دیگه داستان امروز کامل بشه...همین هم شد. تو این بارون اینهمه پلیس...یکیشون جلومو گرفت..شما رو نشونش دادم گفتم آقا این بچه خیلی گریه میکنه و رسالت هم خیلی ترافیکه. تو رو خدا اینبار بذار برم...بنده خدا گفت برو...اما همون موقع بود که متوجه شدم شما خوابی..و این امکان نداشت که شما برگشتنی بخواب و من ضایع شدم و شاید هم فکر میکرد شما از فرط گریه خوابیدی..  من خیلی از خوابیدنت تعجب کردم و تا 6 غروب تو خونه خواب بودی...میدونستم شب با خوابیدنت مکافات داریم...

و بعدش هم بالاخره خون و بابایی زنگ زد و خوشحال ازینکه سالمیم... واقعا یادمه که صبح با دنده چپم بیدار شدم...

بعدش غذاتو نوش جان کردی و پای خاله یاسی نشستی و من هم رفتم یه دوشی گرفتم و کاملا دخمل خوبی بودی...اینجا هم در حال مطالعه:

محیا در حال مطالعه

شال گردنتو تازه کشف کردی...از پارسال چیزی یادت نمونده...چون شبیه کلاهت بود سریع و سراسیمه اومدی طرفم و گفتی: مانی ببین کلاه پاره شدتعجب و من هم کلی خنده ام گرفت و کلاهتو نشونت دادم و تازه قضیه رو گرفتی.

یه جا آینه قدی رو کج کردی و گذاشتی به فرار و گفتی مانی محیا ترسید. و من کلی قربون صدقه فعل سوم شخصت رفتم که بجای من ترسیدم گفتی محیا ترسید. چکار کنم آخه با این حرف زدنت کلی ذوق میکنم... بلبل من آخه هنوز دوسالت نشده... بوووووس

شب هم بابایی کلی چیزهای خوشمزه برات خرید . رای شام و نهار فرداماهی درست کردم و شما هم ماهی خیلی دوست داری و کلی خوردی. نوش جونت. بعد شام ما خیلی خسته بودیم و خوابیدیم و شما هم ادای خر و پف بابایی رو درمیاوردی و میگفتی اُخ پیس و میخندیدی... و شما مدتها بعد با کلی گریه و زاری خوابیدی...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

dp
8 آبان 90 22:45
سلام . وبلاگ ملیسا خانم آپ شد . خوشحال میشیم به وبلاگ جگر گوشمون سری بزنید و ما رو از نظرات قشنگ خودتون بی نصیب نفرمائید .
مائده
9 آبان 90 10:09
وای امیدوارم دیگه ی دیگه از این اتفاقا برات نیفته و همیشه سالم باشی



ممنونم خاله جوووون. فردا بیا دیگه استخر ما میریم
مامان صدف
9 آبان 90 12:47
پس کلا" خلاف کاری


آره داداش