19/ مهر/ 90
سلام دختر گلم...امروز 22 ماهه شدی. اصلا از 19 هر ماه خوشم میاد...
صبحها باباعلی دیرتر از ما میره اما شما تا بیدار میشی میری سراغش و نمیذاری بخوابه...میگی پاشو لباس بکوش باباعلی...
امروز صبح خیلی ناز شدی با اون تلت اما نمیذاشتی عکس ازت بندازم و عکسات عین روح شدن...
مامان مهربون صدف واست یک عروسک خرگوش آورد که بخوابونی.. خیلی خوشگل بود.اما واسه اینکه با بچه ها دعوات نشه دادمش به مامان صدفی...
بعد مهد رفتم زیارت عاشورای مسجد دانشگاه...خیلی خوب بود. دلم کربلا خواست. ببینم میتونم واسه عید بابایی رو راضی کنم؟؟؟
امروز میام دنبالت که بریم استخر....
واااای چقدر عالی و تمیز و خلوت بود...فکرشو نمیکردم اینهمه خوش بگذره..هر چند کلی اذیت کردی خوب طبیعی بود. من تنها با شما رفته بودم و کمکی نداشتم اما باز هم خوب بود...تازه بعد بیرون اومدن مثل تابستون لازم نبود تو ماشین دم کنی و شرشر عرق بریزی ...
دمپایی ها رو تو سبد می انداختی و مسوول اونجا کلی ازت تشکر کرد. گفت استاد دانشگاه میاد اما ما باید دمپایی هاشونو جمع کنیم...آخه دخترم مقررات زندگی رو میدونه و رعایت میکنه...هر چند کارهای ....زیاد میکنه...آخه بعضی وقتها شیطونه گولش میزنه...
محیای تمیز و بقول خودم زیبا روی:
قراره با خاله سمی هر هفته پنجشنبه ها بریم....
شب دیگه ساعت 8 خوابیدی گلم تا خود صبح...خیلی خوبه که بابایی برای خوابوندنت وقت میذاره و من تو این فاصله به کارهام میرسم...