محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

20/ مهر/ 90

1390/7/21 23:26
نویسنده : مامان مریم
475 بازدید
اشتراک گذاری

ziba

عزیزم صبح ساعت 5:30 از خواب بیدار شدی و شیر میخواستی. آخه دیشب بعد استخر خسته بودی و زود خوابیدی...

صبح یهو گفتی وحیده خودمه...(خاله کوچیکه) گفتم وحیده واست چی خریده؟؟؟کاش نمیپرسیدم...گفتی cd شرک...و گیر دادی برات بذارم...با صدای کم هم که راضی نمیشی...به هزار زحمت از فکرت خارج کردم...و رفتی که آماده بشی...تمام لباسات و کفشتو بلدی بپوشی حتی جورابتو...سریع آماده شدی و دم در منتظرم ایستادی...

چند روزه که با مادرجون وقت نشد صحبت کنم. دلم براش تنگ شده...نکنه یه خبرهایی شده که خودشون هم زنگ نزدن؟؟؟!!!  خیره ایشاله..

صحبت كردم سرشون گرم بود..حال همه خوب بود خدا رو شكر..همه جمعند و جاي ما خالي و حسابي از شما ياد ميكنن دخملم...

محيا و پرنيا تو مهد:

از دانشگاه يكراست بسمت خونه شهريار اينا رفتيم...مسير جديد بود و تا اونجا از خستگي رانندگي كلافه شده بودم...

اين گل پس كه زير مبله آقا شهرياره:(آغاز شيطنت)

و اين هم محيا خانمه:

فعلا كاملا مصالحت آميز مشغول خوردن كيك هستيد:

 

محيا چي ميخوري:

و شيطنتها دامه پيدا ميكند :

و خونه خاله ندا رو به گند كشيدين و اون هم امشب از اصفهان مهمون داره..

 و زمانيكه اين شيطنت به اوج خود ميرسد من و خاله ندا كلافه ميشيم و تصميم ميگيريم ببريمتون پارك پليس كه قرار بود امروز خاله نرگس اينا از طرف تلويزيون اونجا برنامه اجرا كنن. هر چند اونجا هم دست از شيطنت برنميداشتين...

محيا تو پارك پليس:

دوست داشتي تنهايي خودت  سوار سرسره بشي البته پله ها كوتاه بود و خودت ميتونستي بري و من هم از اونور مواظبت بودم...

 

شهريار جون يه وقت نچاييييي؟؟؟؟

البته كم كم هوا داشت سرد ميشد اما نه اينقدر...

به زور جلوي آب بازيتونو گرفتيم...

اينجا هم محيا ميخواد واسه بابا عليش گل بچينه..

ايجا هم كه بدرد سن و سال شما نميخورد و نرفتيم تو. وپسرهاي شيطوني در حال جست و خيز بودن و ممكن بود اذيت بشيد...از پشت توريها يه توپ افتاد بيرون و دادمش به شما و خاله ندا بمن گفت دزد...

ديگه با تاريك شدن هوا برگشتيم خونه و اونقدر ترافيك شديد بود و اونقدرتو ماشين شهريار مامانشو اذيت ميكرد و مامانش هم حاضر نبود كمربند ببنده و كيف دستيشو پشت بندازه و شهريار هم جلو تو بغلش حالا حساب كن چطور رانندگي كردم و رسيديم خونشون..

اونجا هم كمي تو اتاق بازي كردين و من هم مواظبتون...

اما يه لحظه شهريار از صندلي كوچيك خودش افتاد كف فرش...و از جيغ مادرش ترسيد و  ديگه تكون نخورد...خاله ندا هم گفت ديگه شهريار گردنش پيچ خورد و قطع نخاع شد ( دور از جونش) خلاصه اونقدر شلوغش كرد كه من به غلط كردن افتادم كه چرا امشب اومديم اينجا..تو اون يروير خاله ندا ميگه شهريار!!!يه توپ دارم؟؟؟ و شهريار ميگه قلقليه و خاله ندا خيالش راحت ميشه كه اون سالمه ... من هم خنده ام گرفته بود...

اگه خاله ندا اون روز كه بيني شما اونهمه خون اومد اونجا بود منو سكته ميداد. بنده خدا متين جون با چه آرامشي قضيه رو حل كرد...

ندا خدا بگم چكارت نكنه....ديگه هنگ  كردم و بابايي و مهمونها و عمو امير كه اومد شام رو خورديم و سريع اومديم خونه...اما روز متنوعي بود...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

قربانعلی
20 مهر 90 9:02
استخرت مبارک
همیشه تو استخر ببینمت


مرسی قربانعلی جون...آره حتما با من بیا استخر...خوش میگذره
قربانعلی
20 مهر 90 9:15
حالا که منو شناختی اسممو عوض میکنم
مامان زهره
20 مهر 90 13:33
حق با شماست به یک بار دیدنش میارزه در ضمن این خیلی خوبه که هر روز خاطرات محیا خوشگله رو می نویسین
خاله هدي ياسمين زهرا
21 مهر 90 22:44
قربانعلي كي بيد؟ استخر مختلط!؟ پناه بر خدا!! شايد مادر قربانعليه


قربانعلي يكي از همكارهاي خانم ماست دوست داره تو وبلاگ ازين اسم استفاده كنه و ما رو بخندونه...مادر محيا عظيميه...نگران نباش خاله