18/مهر/90
سلام گلم...خواستم امروز برات تکراری نباشه آوردمت زمین چمن دانشگاه کمی دوییدیم....
اونجا یه خرگوش خوشگل دیدیم...
من که بچه بودم، دایی جون اینا کلی خرگوش داشتن و من خیلی دوستشون داشتم...
و انعکاس نور خورشید چه زیبا بود:
آبپاش چمنها رو باز کردن وشما حسابی خیس شدی:
روز خوبی داشته باشی گلم...
برگشتنی تو مهد طبق معمول به شما تی تاب ودادن و من هم جلدش رو بهمراه لیوان یکبار مصرف گذاشتم رو صندلی کنارم تا بعدا بیان بردارن.... چون سطل آشغال اون نزدیکیها نبود.. و رفتیم. اما شما برگشتی و اونا رو گرفتی و گفتی مانی این اشغاله...بگیر و من کلی از کرده خودم خجالت کشیدم...تو مسابقه جمله ای که نوشتم این بود که: کودکم چیزهایی به من آموخت که از مادرم و معلمم نیاموخته بودم
تو خونه موقع نماز داشتی سریال جولیا میدیدی که پدر بزرگ ورنر مرد...بارها ازم پرسیدی مانی چی شده ولی من نمیشد جوابت رو بدم. عصبانی شدی و چادرم رو انداختی. واقعا میمونم این جور مواقع چکار کنم..
بعدش فلم شرک رو نگاه کردی و من رفتم حموم و شما وسطاش که اومدی بهم سر بزنی دیدی فقط حوله دارم . رفتی و یه بلوز و شلوار از کشوم آوردی برام...موقع برگشتن اومدی حوله رو دادی دستم و گفتی مانی پتو بگیر...
اینجا دل اونایی که دختر ندارن بسوزه...آخه شما تازه یکسال و ده ماته...بقول مهرناز چرا اینقدر فضولی جیگرم...
بعدش با دختر عمه بابایی هماهنگ کردیم بریم خرید...برای اجاق گاز...اما مغازه کلا جمع شده بود. این هم از شانسم...
پیاده تا دم در بردمت اما دوست نداشتی راه بری. برگشتم و کالسکه ات رو برداشتم...هر چند اون هم مال چند دقیقه ات بود..
رفتم از جورابان واست سه تا جوراب خوشگل خریدم...برگشتنی هم یه سر به آنا جون زدیم...
تا برگشتیم بابایی هم اومد. شما هم شام نخوردی و هی میگفتی مانی بخوابیم.. ساعت 8 بود که بابایی خوابوندت...