محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

18/مهر/90

1390/7/19 11:13
نویسنده : مامان مریم
461 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلم...خواستم امروز برات تکراری نباشه آوردمت زمین چمن دانشگاه کمی دوییدیم....

اونجا یه خرگوش خوشگل دیدیم...

خرگوش فوتبالیست

من که بچه بودم، دایی جون اینا کلی خرگوش داشتن و من خیلی دوستشون داشتم...

و انعکاس نور خورشید چه زیبا بود:

آبپاش چمنها رو باز کردن وشما حسابی خیس شدی:

روز خوبی داشته باشی گلم...

برگشتنی تو مهد طبق معمول به شما تی تاب ودادن و من هم جلدش رو بهمراه لیوان یکبار مصرف گذاشتم رو صندلی کنارم تا بعدا بیان بردارن.... چون سطل آشغال اون نزدیکیها نبود.. و رفتیم. اما شما برگشتی و اونا رو گرفتی و گفتی مانی این اشغاله...بگیر و من کلی از  کرده خودم خجالت کشیدم...تو مسابقه جمله ای که نوشتم این بود که: کودکم چیزهایی به من آموخت که از مادرم و معلمم نیاموخته بودم

تو خونه موقع نماز داشتی سریال جولیا میدیدی که پدر بزرگ ورنر مرد...بارها ازم پرسیدی مانی چی شده ولی من نمیشد جوابت رو بدم. عصبانی شدی و چادرم رو انداختی. واقعا میمونم این جور مواقع چکار کنم..

بعدش فلم شرک رو نگاه کردی و من رفتم حموم و شما وسطاش که اومدی بهم سر بزنی دیدی فقط حوله دارم . رفتی و یه بلوز و شلوار از کشوم آوردی برام...موقع برگشتن اومدی حوله رو دادی دستم و گفتی مانی پتو بگیر...

اینجا دل اونایی که دختر ندارن بسوزه...بغلچشمکآخه شما تازه یکسال و ده ماته...بقول مهرناز چرا اینقدر فضولی جیگرم...

بعدش با دختر عمه بابایی هماهنگ کردیم بریم خرید...برای اجاق گاز...اما مغازه کلا جمع شده بود. این هم از شانسم...

پیاده تا دم در بردمت اما دوست نداشتی راه بری. برگشتم و کالسکه ات رو برداشتم...هر چند اون هم مال چند دقیقه ات بود..

محیا لو پارکینگ

رفتم از جورابان واست سه تا جوراب خوشگل خریدم...برگشتنی هم یه سر به آنا جون زدیم...

تا برگشتیم بابایی هم اومد. شما هم شام نخوردی و هی میگفتی مانی بخوابیم.. ساعت 8 بود که بابایی خوابوندت...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

matin
18 مهر 90 12:39
محیا جون زمین فوتبال بحالیه ، ضمنا روسری هم بهت میاد ولی تو رو خدا زوده اون موهای قشنگت رو زیر روسری قایم کنی . دخملی همیشه شاد باشی.


خاله آخه اینجا ولنجک خیلی هواش سرده...کلاه هم که زوده...ژاکتش هم که کلاه نداره...شما بگو چکار کنم...
مامان صدف
18 مهر 90 14:09
سلام
امروز ساعت 10 که رفتم به صدف سر بزنم، محیا رو دیدم که قورباغه صدفو گذاشته رو پاش داره میخوابوندش.
گفتم محیا نینی داداشی کو؟ گفت نیشت (نیست)


آخ من قربونش برم. حتما یکی قلدرتر سرقتش کرده بود. همونجور که محیا قورباقه صدفو برداشته بود.آحه نی نی داداشی خاطرخواه زیاد داره
مامان ثنا و ثمین
19 مهر 90 0:59
سلام.دخمل نانازی دارین.خدا حفظش کنه.به ما هم سر بزنید.خوشحال میشم


مرسی حتما عزیزم
مامان هستی
19 مهر 90 10:24
سلام خوبی ؟
یه سئوال وبلاگی دارم .
این کد ریزش قلبهای صورتی رو کجای وبلاگت قرار دادی ؟ اخه من این کار رو کردم فقط قسمت سمت راست وبلاگ هستی عمل می کنه نه کل قالب وبلاگ .


تو اسکریپت paste کردم..کلا اعمال شد...شاید رمزی که انتحاب کردی این مدلیه
خاله هدي ياسمين زهرا
21 مهر 90 22:42
ماشااله! واقعا دل اونايي كه دخمل به اين نازي ندارن بسوزه و از حسرت بميرن حتما اساسي براي دخمل نازت اسفند دود كن. بچه هاي اين دوره خيلي باهوشن. ماشااله


مرس خاله...حتما