28/شهریور/90
صبح تو پمپ بنزین دوست داشتی پیاده بشی و بالاخره پیاده ات کردم...خیلی واست جاذبه داشت.. اومدی نزدیک باک!!! ترسیدم مردم عصبانی بشن یواشکی این عکس رو انداختم...
بعدش هم گفتم تا دانشگاه جلو بشینی و ذوق کنی و قول دادی به چیزی دست نزنی...این هم دختر ناز و مودب مامان...
بعد از ظهر کارم زیاد بود از بابای پویا خواستم تحویلت بگیره و زحمت کشید آوردتت دم پژوهشکده...
این هم محیا تو محیط کار مانی:
به گلی که روی زمین بود میگفتی گل پاشو نخواباز بین اینهمه اساتید کشاورزی و گیاهشناسی محیا باید میومد و به گُله اینو میگفت...
این هم آزمایشگاه مانی:
محیا داره نقاشی میکشه:
خانم عابدینی واست کلی کارتون گذاشت و اولش نشستی و نگاه کردی..
دربرگشت هم که میخواستی اینهمه پله رو خودت بیای پایین...
آقای صمدی رو دیدیم و یک گل یاس سفید گذاشت لای موهات...اما نذاشتی دو دقیقه بمونه تا واست عکس بگیرم...
به نگهبان دم پژوهشکده هم چون یونیفرم داشت گفتی آقا پلیس!!!!!! چه ترافیکی . دیر به خونه رسیدیم و یکراست کالسکه رو گرفتم و رفتیم 7 حوض تا به خرید و کارهای بانکیم برسم...بستنی خوردی و ساکت شدی...
شب هم وسیله جمع کردم تا احتمالا فردا اگه خواستیم بریم شمال آماده باشیم...