محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

19/ شهریور / 90

ماهگردت مبارک گلم.... امروز یکسال و نه ماهت تموم شده...دقیق سه ماه مونده تولدت پارسال ازین موقع شروع کردم به آماده کردن تولدت. اما امسال با اینکه خودمون خونه خریدیم حس تولد ندارم... به چند دلیل اینکه خجالتم میاد مهمون دعوت کنم و هی کادو بدن... فکر کن کادو عروسی ام، کادوی بدنیا اومدنت، کادوی تولد یکسالگی و خونه خریدنمون همش تو 2 سال اتفاق افتاد واسه همین واست جشن دندونی نگرفتم...آخه فرصت جبران برای بقیه هم پیش نیومد...ایشاله حتما سر فرصت بتونم محبتهای اطرافیانم بخصوص مادر جون و خاله جونها و دایی جونهاتو جبران کنم...هرچند جشنی هم نگیرم کادوی شما سر جاشه...و بیشتر منظورم دختر خاله هام و دختر عموهام بوده... دیگه اینکه امسال تولدت ...
20 شهريور 1390

18 / شهریور/ 90

امروز جمعه و یک روز تعطیل...شهریار و مامانش نهار خونه ما بودن کلی خسیس بازی در میاوردی و همه چی رو گرفتی بغلت تا به شهریار ندی: وقتی سر ظهر خوابیدی شهریار دور برداشت و همه چیتو گرفت . کلی هم کار خرابی کرد...پایه گیتارو شکوند و قاب عکسها رو پشت میز انداخت. فدای سرش مگه چند تا شهریار داریم....بیچاره مامانش هر وقت میاد باید بدوه دنبالش.. بعد نهار با شهریار و آنا و ماماناشون به نمایشگاه تخصصی مادر و کودک تو خیابون حجاب رفتیم..این دو مامان هم اونجا با هم دوست شدن. اصلا کار ما وصل کردنه...میبینی گلم...تازه هر سه تاتون هر دو مامان بزرگاتون شمالن. یعنی در واقع ما سه تا هیچکیو اینجا نداریم تا تو نگه داشتن شماها کمکمون باشه . پس دوس...
19 شهريور 1390

16/ شهریور/ 90

صبح کمی سرماخوردگیم بهتر شده بود. دوست نداشتم برم سرکار چون دایی جون اینا یکی دوساعت دیگه میرسن. کلیدو گذاشتم جایی و اونا 9 رسیدن و الان تو خونه ان...حس عکس گرفتن نداشتم امروز صبح!!! اصلا این مادرهای شهید بهشتی چشمم زدن. گفتن چه مادر پر حوصله ای هستی!!خوشبحال بچه ات...باید واسه خودم اسپند دود کنم.. بعد ساعت کاری با دایی جون و بابایی محمدرضا دم پمپ بنزین قرار گذاشتم و با اونا رفتیم خونه.تا دیدیش گفتی : مهرناس کوش؟ اومدیم خونه و یک چای و میوه واسشون گذاشتیم و رفتیم خرید...اول سمت مولوی تا پرده رو تحویل بگیرم که اشتباه دوخت و قرار شد با پیک بفرسته و بعدش پلاسکو واسه لباس پسرها...کلی اونجا شیطونی کردی اما بچه ها نگهت میداشتن...
19 شهريور 1390

15/ شهریور / 90

امروز صبح تو خواب شربتتو خوردی و بعد شیرت و تو همون خواب وقتی شیشه تو بهت دادم گفتی میسی عسیسم . مامان فدای ادبت بشه. نصفه شب هم که بهت آب دادم همینو گفتی و دلم غش رفت... بابایی هم تو تمام را پله صورتشو به صورتت چسبوند تا دلش تا عصر واست تنگ نشه... محیا در ورود به مهد با ابزارالاتش: باز هم لباس هندونه ات و دمپایی پلاستیکیتو پوشیدی   صبحی با دوستان: از راست: ریحانه، امیرعلی، درسا، محیا، هانا، هستی این هم یک عکس دیگه از ریحانه که مامانش ذوق کنه...آخه این مامانها ( مامان درسا و ریحانه و پرنیا) خیلی تنبلن و وبلاگشون تاریخ مصرف گذشتست.. ظهر بینهایت حالم بد بود..بزور ساعت سه شد و اومدم پیشت و سر...
16 شهريور 1390

14/ شهریور/90

امروز مطابق روزهای دیگه بود ، تو اتاق تعویض مهد در حال کندن برچسب کفشدوزک رو دیوار ازت عکس انداختم: بالاخره کندیش و داری میخوریش بعد تایم اداری، که اومدم دنبالت حس زود به خونه رفتنو نداشتم. با اینکه با خاله ندا قرار داشتم که بریم مولوی!!!کمی صبر کردم که طرح ترافیک تموم بشه...و شما و پرنیا شروع کردین به شیطنت... پرنیا که کلا به صخره نوردی علاقه داره...و همش میخواد از دیوار راست بالا بره . به وبلاگش که تو مسجد دانشگاه در حال صعود بود نگاه کنین. یهو داد زد مامانی قدم بلند شده... شما هم که گویا تازه این قضیه رو کشف کردی، دیدی بدک نیست امتحان کنیم.. خلاصه موفق شدی اما دمپاییت خشک بود و باهاش راحت...
15 شهريور 1390

13/ شهریور /90

امروز صبح خندان از جات پاشدی و شیشه شیرتو که آماده کردم برداشتی و همینطور رو بالشت افتاده بودی...که یهو بلند شدی و اومدی سمت ما تو آشپزخونه. بله...پای بابایی خورده بود به سینی و انداختش ولی توجهی بهش نکرد و شما اومدی تا اونو برگردونی سر جاش و خوشحال واسه خودت دست میزدی... بابایی ازت شرمنده شد و خجالت کشید و من هم خنده ام گرفته بود...گفتم من که نتونستم ... شاید این بچه بتونه شما آقایون رو کمی از بی توجهی بیرون بیاره...آخه اکثر آقایون مثل همین بابا علی، تو خونه هم حواسشون به کارهای خودشونه فقط...خلاصه درس آموزنده ای بود دخترم صبح تو مهد هم خیلی دوست داشتی بازی کنی. من هم که وقت داشتم و بیشتر پیشت موندم گلم...و باز هم عکس... ...
14 شهريور 1390

12/ شهریور/ 90

امروز ساعت کاریها دوباره زیاد شدن. از طرفی دیگر، دستگاه آزمایشگاه من هم بعد چند ماه شروع بکار کردند. پس حسابی روز متفاوتی رو گذروندم. آره ماه رمضان تمام شد و نمیدونم سهم ماه از برکاتش چی بود..خودم میدونم که فکرمو چیزهای الکی مشغول کرده بود . اما اونقدر زجر روحی کشیدم که مطمئنم گناهام پاک شدن. همش که نباید عبادت کرد...خودم احساس کردم که انشاله با رفتن ماه رمضان، دیگه امتحانات الهی ازین نوع کم شده و من پاکتر شدم.. روزهای اخیر روزهای خوبی بودن...همینقدر که خدا حتی با تنبیهاش هم به ما نظر بندازه خیلیه و دوست دارم ازین به بعد آرامش تو دلهای من و شما جا بگیره...آمین صبح هم دوست نداشتی بیدار بشی و کمی هم آبریزش بینی داشتی. هوا خی...
13 شهريور 1390

11/ شهریور/ 90

صبح جمعه نفهمیدم که ساعت چند بیدار شدی و خودم 10:30 و سریع به بابایی sms دادم که راه بیفتیم و ممکن بود به ترافیک شدید بخوریم و اصلا هم خبر نداشتم که جاده رو یکطرفه کردن. تا راه بیفتیم ساعت 1  بعد (یا قبل) از ظهر بود و هوا بینهایت گرم...با دیدن بابایی خوشحال شدی و دلت حسابی تنگ شده بود... به محض جدا شدن و خداحافظی با بچه ها، کلی بغض کردی و سرت رو زیر صندلیت گذاشتی... این اولین بار بود که اینجوری میکردی و قبلا حالیت نمیشد چندان... گفتم مانی چی شده؟؟؟ آروم گفتی مهناس (مهرناز)  میخام و دوباره کز کردی...بمیرم برات خودمو کنترل کردم و آرومت کردم و گفتم نی نی داداشیت منتظرته...تنهاست خونه و .... شما هم زود خوابیدی......
12 شهريور 1390

10/ شهریور/90

پنجشنبه صبح طبق معمول رفتم سراغ کارهای شخصی ام. بانک و آرایشگاه و دندونپزشکی.. برگشتم دیدم مادر جون حمومت کرده و دم مغازه نشستی و به همه سلام میدی...کلی از وسایل مغازه رو هم برداشتی..یکی از همسایه های قدیمی از مادر جون پرسید که بچه مریم طلاست؟؟؟؟ آخه از کوچیکی همسایه ها مریم طلا یا مریم گلی صدام میزدن..آخه سفید و تپل بودم... سحر و مهرناز برات کلی مدادرنگی آوردن و شما کلی نقاشی کشیدی. امید کوچولو همسایه مادر جون هم اونجا بود و شما هرکی که بغلش میکرد حسودی میکردی...مخصوصا من!!! خاله جون وحیده هم واست cd شرک خرید و خیلی خوشت اومد... ظهر با دایی جون عباس رفتی خونشون و بعد از ظهر خاله جون آوردتت خ...
12 شهريور 1390