محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

1/ شهریور/90- شب قدر 23

سلام دختر نازم!!!! نمیدونی صبح با دیدن وسایل بازی و خاله رویا و خاله سهیلا چقدر خوشحال شدی....اونا هم گفتن تو نبودت خیلی دلشون تنگ شده و دویدی و پریدی بغلشون....قربونت برم خانمی خانم... دست به صورت دوستات هم میکشیدی و من موندم که چرا اینقدر با محبتی... عششششششقم!!! روز خوبی داشته باشی گلم.. اومدم دنبالت و چند تا عکس ازت گرفتم: ازونجا رفتیم پیش آقای نصیری تا برات DVD Player بخرم!!! آخه پدر لپ تابو درآوردی...مارشال خریدم زیاد هم بسته به کارش گرون نبود. 55 هزار تومن. مشکی و حتی فلش و گیم و دوتا دسته گیم هم داره...مبارکت باشه گلم واست cdهای آموزشی خوب میخرم تا ببینی...البته چون این ماه ولخ...
2 شهريور 1390

14/ اردیبهشت/ 90

  امروز یک کم  تو پمپ بنزین معطل شدیم و کمی دیر به مهد رسیدیم. امروز برای آخرینبار بهت شیر میدم . ازش فیلم می گیرم. امیدوارم با کمک خاله جون و مادر جون بتونیم این طرح بزرگ رو انجام بدیم. خیلی استرس دارم عزیزم.. باوجودیکه میدونم خیلی بهش علاقه داری. دیشب تا چشمت بهش افتاد گفتی << جی جی سلوووو>> جیگرم آب شد و اشک تو چشام جمع شد اما مجبورم عزیزم. دیشب هم مثه شبای پیش نصف شب دعوامون شد من و شما و شما کلی گریه کردی. بابا علی  همش طرف شماست.     
2 شهريور 1390

15/ مرداد/90

دیشب سحری بیدار شدیم. بخوری یک مشکل و نخوری یک مشکل دیگست....آخ من چقدر غر (یا قر،هرکدوم که درسته) میزنم مگه نه...انشاله که خدا طاقتشو بده. صبح هم با بینی کیپ بیدار شدی و تو مهد هم با دیدن دوستات بعد چند روز خوشحال شدی. با هستی بدلیل تراکم زیاد بچه ها روی یک تاب نشستین بعدش هم دست درسا رو گرفتی تا باهم برید تو کلاستون... و درسا نگران عقب موندن هستی و محیا همچنان پیش بسوی کلاس..   ظهر که اومدم دنبالت سهیلا جون گفت ناخوشی و واسه یکی دوروز نیارمت. بقول دایی جون باز هم اخراجیها شدی. اینو از اون مهدت که هر بار به دلایلی شما رو قبول نمیکردن و یا مهد رو تعطیل میکردن میگه...اونم بخاطر اینکه دولتی...
2 شهريور 1390

30/ مرداد/ 90

صبح تا ساعت 9 خواب بودي ومن بخاطر بيماريت سر كار نرفتم.... از بانك اس ام اومد كه حقوقم رو ريختن و من هم كه ديدم حالت كمي بهتر شد رفتيم 7 حوض كه به كارام برسم و دوري هم بزنيم.. هر كاري كردم كه پيششون بشيني و عكس بگيري نذاشتي... ( دوستان كيفيت عكس گوشي جديدم چطوره؟؟؟ با اينكه 5 مگا پيكسله اما خيلي راضي نيستم) چند تا لباس واسه خودم خريدم و به كارهاي بانكي ام رسيدم... برگشتني تو پاركينگ سوار دوچرخه ماهان شدي و چه كيفي ميكردي....اما حركت نميكردي...حتما واسه تولدت واست دوچرخه ميخرم  عزيزم...  نهار برات ماكاروني درست كردم و با چه علاقه اي ميل كردي...و خوابيدي. الان ...
2 شهريور 1390

31/ مرداد/90- شهادت امام علی

امروز دوشنبه و شهادت امام علیه دخترم و من اونجور که باید از این شب و روز عزیز استفاده نکردم. یکی بدلیل شما که نیاز به مراقبت داشتی و ما هم نتونستیم بریم شمال و شما رو پیش مادرجون بذارم و هم بخاطر ناراحتیهایی که اخیرا داشتم.... کلا حوصله هیچ چیزی رو نداشتم و اونقدر دلم شکسته که مطمئنم خدا از بین اینهمه بنده های پاک، من حقیر رو هم تو خونه خودم و کنار تو میبینه و زبون دلم رو میشنوه...میدونم خدا جز مسجد و امامزاده، تو خونه من هم هست. خودش به داد برسه... صبح زود ساعت ٨ بیدار شدی. محیا:  شیر میخوام، شیر میخوام، شیر میخوام.... مانی: محیا یک بار بگو!!!! محیا: باشه بعد از مدتی: محیا: پنیر میخوام. پنیر ...
2 شهريور 1390

21/ مرداد/90

امروز جمعه است و عمه اینا از دیروز اینجان. همه تا اذان ظهر خواب بودن اما من و شما ٩ صبح بیدار شدیم و بعدش هم فاطمه. شما رو گذاشتم پیش فاطمه و رفتم بیرون (کاش هرگز نمیرفتم؟؟؟؟؟). اول واسه بالشتهای خونه جدید پول واریز کردم و بعدش هم حراج رولان واسه شما یک سرهمی خوشکل خریدم. بعد از یک پاساژ واست لباس تو خونگی و واسه نی نی سحر اینا سیسمونی لباس بیرون که حتما عکسشو میذارم.  واسه نی نی خانم گودرزی هم یک بلوز و شلوار خریدم.. تازه فهمیدم که چقدر سایزت بزرگ شده.... یک سری هم به پاساژ گلبرگ واسه گوشی زدم. خیلی خوب بود اما وقتی اومدم خونه شما لباس رولان رو دوست نداشتی چون سرهمی بود و ازونجا که احتمالشو میدادم به فروش...
2 شهريور 1390

20/ مرداد/ 90

صبح دیر بیدار شدیم و شما هم همراهی کردی... چون دیشب دیر خوابیدم و کلی مایعات خوردم روزه گرفتن پنجشنبه زیاد سخت نبود. صبح با بابایی صبحونتو خوردی و بابایی امروز روزه نگرفت تا تجدید قوت کنه.بع صبحانه cd برنامه آموزشی و شعر و رقص (نی نی گل) نگاه کردی اما کم کم داشت حوصله مون سر میرفت. بابایی گفت میریم خونه عمه مریم، گفتم نه زنگ بزن اونا بیان..بابایی زنگید و اونا هم قبول کردن. بابایی هم کل روز رو از شما مراقبت کرد، غذا داد خوابوندت و بردت بیرون. آخ که چه روز خوبی بود..و من بعد ظهر کلی تونستم بخوابم..  پا شدم و بساط افطاری رو فراهم کردم...الویه و شامی بابلی و فرنی و.......و برای شام هم لوبیا پلو درست کردم.. دیر راه افتاد...
2 شهريور 1390

23/ مرداد/ 90

امروز یک روز تکراری دیگه آوردمت مهد و بعد الاکلنگ بازی با پر نیا، برگشتم سرکار. با درست شدن دستگاه کارم زیاد میشه و باید انبار موادشیمیایی رو هم مرتب کنم. البته نیاز به کمک دارم و تو ماه رمضون کی میاد کمک؟؟؟ امروز دلم بیشتر از همیشه واست تنگه..اصلا هم حالم خوب نیست. خیلی بد خوابیدم دیشب... خدا خودش به داد برسه.. عصر تا ٦:٣٠ خوابیدیم. بابایی اومد و لباس پوشید که بره خونه محمد حسین. اما به دلایلی نخواست که ما باهاش بریم. من هم چون با زهرا خانم هماهنگ کرده بودم باهاش رفتیم.. زهرا جان زیاد زحمت کشید...اما زیاد از لحاظ روحی مهمونیه دلچسبی نبود به شما هم خیلی خوش نگذشت و همش طفلک محمد حسین رو میزدی تا اسباب بازیهاشو بگیری... سا...
1 شهريور 1390

26/مرداد/90

صبح یک روز گرم مرداد دیگه.. دم مهد از خواب بیدار شدی و فقط چند لحظه تونستم ببینمت..با هم تو مسیر راهرو، اسم حیوونها و صداشونو تمرین میکردیم...خدا رو شکر که چشم و گوش سالم داری و تا یک چیزیو میگیم سریع یاد میگیری. دیشب بچه ای رو نشون میداد که کرو لال و کور بود و مادرش تا اول دبیرستان رسونده بودش...با چه مشقتی و میگفتن درسش هم خیلی خوبه...خیلی متاثر شدم و خدا رو هزاران هزار بار شکر گذارم...خودش در پناهمون بگیره...آمین آخ جون آخرین روز کاری هفتست ( چهارشنبه) ... هر چند برنامه ای نداریم اما استراحت خیلی خوبه..امیدوارم مثل هفته های پیش نباشه... مادر جون خیلی ازم خواست که بریم شمال..اما نمیشه...بابایی فردا سرکاره.. عصری خونه...
1 شهريور 1390