15/ مرداد/90
دیشب سحری بیدار شدیم. بخوری یک مشکل و نخوری یک مشکل دیگست....آخ من چقدر غر (یا قر،هرکدوم که درسته) میزنم مگه نه...انشاله که خدا طاقتشو بده. صبح هم با بینی کیپ بیدار شدی و تو مهد هم با دیدن دوستات بعد چند روز خوشحال شدی. با هستی بدلیل تراکم زیاد بچه ها روی یک تاب نشستین
بعدش هم دست درسا رو گرفتی تا باهم برید تو کلاستون...
و درسا نگران عقب موندن هستی و محیا همچنان پیش بسوی کلاس..
ظهر که اومدم دنبالت سهیلا جون گفت ناخوشی و واسه یکی دوروز نیارمت. بقول دایی جون باز هم اخراجیها شدی. اینو از اون مهدت که هر بار به دلایلی شما رو قبول نمیکردن و یا مهد رو تعطیل میکردن میگه...اونم بخاطر اینکه دولتی بود و هر روز که تعداد بچه ها کمتر واسشون بهتر بود. اخه سرماخوردگی الانت از باد مستقیم کولره..مطمئنم و تازه نه میشه مرخصی بگیرم بعد اینهمه تعطیلات و نه اینکه کسی رو دارم که بزارمت پیشش. شاید حق با مامان پرنیا باشه. سر کار رفتن ما هم واسه شما بچه ها معظلی شده. خدا خودش رحم کنه...
ظهر بعد کلنجار رفتن واسه جای پارک، به خونه که رسیدم از فرط تشنگی اول داشتم ارادهمو از دست میدادم. رفتم سر یخچال آب رو برداشتم اما نخوردم. بیهوش افتادم. حتی نمیتونستم به تلفن بابایی و مادرجون جواب بدم. شما هم که کمی با اسباب بازیها سرگرم شدی و بعد مجبور شدی کنارم بخوابی. حتی توان درست کردن چیزی واسه افطار و سحری رو نداشتم. کاش مامانم نزدیکم بود و میرفتم خونشون افطاری. بیچاره علی که امروزو هم با غذای سرد جمعه گذروند.
عصری هم خان دایی جون زنگ زد تا حالتو بپرسه. اما باهاش حرف نزدی تازه گوشی تلفن و کنترل تلویزیونو یک گوشه قایم میکنی و میگی اَخخه و قیافتو هم یک شکلی میکنی که میخوام بخورمت حسود من!!!!!!!!
بابایی که اومد بلند شدم و فرنی درست کردم. اونم طفلک طاقتش بریده بود. شما هم اونقدر شیطونی و کار خرابی کردی...تو آشپزخونه هم نزدیک بود با آب جوش بسوزی اما خدا رحم کرد. بعد پاتو زخم کردی و خون ازش اومد. گفتم علی چسب داری. و شما سریع رفتی از میز کامپیوتر چسب کتابو آوردی...قربون دختر همه چیز فهم خودم بشم...
بارها هم موبایلمو میاری پیشم تا عکسهای کوروش و فرشاد رو نشونت بدم.
بقیه عکساشون رو تو پست 31 تیر میتونید ببینید
کوروش که پسر دختر خاله امه. که عین خواهرم میمونه و موقعی که دستم شکست یکماه با کوروش اومدن کمکم. و اونقدر این بچه مهربونه که عاشقشی و مثل مهرناز دوستش داری. فرشاد هم که همسایه مادرجونه و طفلک عقل درست حسابی نداره و شما خیلی ازش میترسی. تنها چیزیه که شما رو ازش ترسوندیم و همش میخوای عکسشو ببینی. آخه من ازش عکس انداختم تا در زمان ناچاری ازش استفاده (سوء استفاده ) کنم و تا حالا هم جواب داده...
بالاخره افطار شد و با چند تا چایی حالمون جا اومد. خدا قهرش نگیره. دوست ندارم نق بزنم. اما تو این گرما سحری ساعت 4:40 و افطاری 8:25 دقیقه حساب کنین چند ساعته..اونم برای بدن تازه زایمان کرده ای مثل من...نزدیک به 16 ساعت..خدایا خودت کمک کن...آمین
دقت کردین که خود سفره رنگین تر از مخلفات روشه؟؟؟مانی مریمه دیگه...
شب خیلی دیر خوابیدی. با نغییر برنامه ما تو ماه رمضون برنامه شما هم کاملا تغییر کرد. بمیرم که دیشب باباییت زود خوابید و من هم که اونقدر تو آشپزخونه مشغول بودم که دیدم خودت کنار تلویزیون خوابت برد... خوابهای خوب ببینی دختر نازم